رمان خدمتکار من پارت شیش
کارن:خوب از عمارت امینی بگو برامون. نیکا:وایی اونقدر بزرگه نگم من تنها و تکی از پا درمیام حالا اینا هیچی ی پارتنرم داره عننن خالصه انگاری اسمش ندا همش قیافه میگیره انتر خانوم ولی بخاطر اینکه اخراج نشم مجبورم باش خوب تا کنم. نیما:هعی خیلی سخته بخای با یکی مجبوری مهربون باشی. پویا:دقیقاااا شهرزاد:خوب بیا به بچه های جدیدمون معرفیت کنم، بچه هاااا. بقیه روشونو برگردوندن سمتمون. شهرزاد:بچه ها نیکا از دوستای قدیمیمون نیکا بچه ها ماهان و علیرضا و دنیا. نیکا:خوشبختم گایززز علیرضا:همچین ماهان:منم همینطور دنیا:خوشوقتم. نیما ی نگاهی به ساعت کرد و گفت:وایی بچه ها فک کنم دیرمون بشه بیاید بریم سرکارمون. بچه ها رفتن سر کارشون منم کمکشون کردم وقتی تموم شد طبق معمول پریدیم پشت وانت با وسایل کارن با ی سرعت متوسطی میرفت و بادخنک به صورتم میخورد یدفعه یاد یکی از خاطراتمون افتادم.
نیکا:وایی بچه ها یادتونه اون روزی که پلیس افتاده بود دنبالمون. نسترن:وایی یادش بخیر. مسیحا:من اون موقع از استرس داشتم میمیردم اصن. نیما:واقعا خیلی بد بود. دنیا:اوم میشه برای منم تعریف کنید:)؟! شهرزاد:یروز پلیس افتاده بود دنبال ما بدجور انقدر با سرعت میرفتیم که نزدیک بود پرت شیم پایین هممون ولی با ی پیچ خیلی بد که هممون پرت شدیم اون سمت و کلا جاهامون عوض شد تونستیم از دست پلیسا فرار بکنیم. دنیا:اهان چ هیجانی
رسیدیم به بازار گلارو تحویل دادیم. یسری از گلارم باید کنار خیابون خودمون میفروختیم رفتیم اونجایی که گلارو میفروختیم بساطمونو پهن کردیم. یکم از گلا که فروش رفت من به ساعتم نگاه کردم دیدم باید برم عمارت ناهار درست کنم از بچه ها خداحافظی کردمو ی اسنپ گرفتم و رفتم خونه.
نیکا:وایی بچه ها یادتونه اون روزی که پلیس افتاده بود دنبالمون. نسترن:وایی یادش بخیر. مسیحا:من اون موقع از استرس داشتم میمیردم اصن. نیما:واقعا خیلی بد بود. دنیا:اوم میشه برای منم تعریف کنید:)؟! شهرزاد:یروز پلیس افتاده بود دنبال ما بدجور انقدر با سرعت میرفتیم که نزدیک بود پرت شیم پایین هممون ولی با ی پیچ خیلی بد که هممون پرت شدیم اون سمت و کلا جاهامون عوض شد تونستیم از دست پلیسا فرار بکنیم. دنیا:اهان چ هیجانی
رسیدیم به بازار گلارو تحویل دادیم. یسری از گلارم باید کنار خیابون خودمون میفروختیم رفتیم اونجایی که گلارو میفروختیم بساطمونو پهن کردیم. یکم از گلا که فروش رفت من به ساعتم نگاه کردم دیدم باید برم عمارت ناهار درست کنم از بچه ها خداحافظی کردمو ی اسنپ گرفتم و رفتم خونه.
۷.۲k
۲۰ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.