part◇¹¹
چشمان خمار تو
راوی: صبح شد و ا/ت و سارا از خواب بلند شدند و رفتن صبحونشونو خوردن و حاضر شدن که برن بیرون
می چا : کجا با این عجله؟
ا/ت: داریم میریم قدم بزنیم
می چا : باشه زود برگردید
راوی: ا/تو سارا می چا رو بغل کردن و رفتن بیرون. سارا: خب حالا کجا بریم؟
ا/ت: باید بریم دو دست لباس مشکی بگیریم بعلاوه یه کوله پشتی
سارا: اوکی بریم
ذهن ا/ت: هرچی که میخواستیمو گرفتیم و رفتیم سمت خونه و برای شب آماده شدیم.
ا/ت: سارا یادت باشه می چا نباید از این قضیه خبر دار بشه فهمیدی
سارا: اوکی خیالت راحت
ذهن ا/ت:ساعت ۱ شب قرار بود که وارد عمارت بشیم پس ساعت ۱۲ حرکت کردیم که ساعت ۱ وارد عمارت بشیم.
راوی: ا/تو سارا خیلی بی سروصدا بدون اینکه می چا بیدار شه از خونه زدن بیرون و به سمت عمارت راهی شدن
*بعد چند دقیقه*
ا/ت: فک کنم رسیدیم
سارا: عجب خونه ای داره این یارو (با دهن باز)
ا/ت: خب بابا خودتو جمع کن [ با خنده ]
راوی: ا/ت و سارا رفتن به سمت دیوار پشتی عمارت و ا/ت با کمک سارا رفت بالای دیوار و وقتی رسید بالا دست سارا رو گرفت و کشیدتش بالا و بعد باهم پریدن تو حیاط.
ا/ت: سارا ، نگهبانا دقیقا جلوی در وایسادن چیکار کنیم حالا؟
سارا: به نظرم از بالکن بریم ، بالا سرتو نگا کن.
راوی: درست بالا سر ا/تو سارا یه بالکن بود که خیلی ام بالا نبود
ا/ت: فکر خوبیه قلاب بگیر برم بالا بعدش دستتو میگیرم میکشم بالا.
سارا: اوکی
راوی: ا/تو سارا رفتن تو بالکن و در بالکن رو خیلی آروم باز کردن و رفتن تو خونه. عمارت بزرگی بود اونا زمان کافی برای پیدا کردن لب تاب نداشتن ولی سیع خودشونو کردن ، اتاق به اتاق بی سر و صدا میگشتن که بالاخره لب تابو پیدا کردن و برش داشتنو گذاشتن توی کیفشان.
ا/ت: خب دیگه سریع باید برگردیم همون اتاق که بالکن داشت تا بتونیم دوباره از اونجا بریم.
ذهن ا/ت: داشتیم پاور چین پاور چین از راهرو میرفتیم سمت همون اتاق که یکی ما رو تو راهرو دید .
مجبور شدیم بدوییم و از در اصلی خارج شیم چون با سرعتی که داشتیم از بالکن میرفتیم بیرون احتمال خطر خیلی زیاد بود ، پس به سارا گفتن فقط دنبالم بدو.
دویدیم و از پله ها اومدیم پایین و رفتیم سمت در اصلی از در رفتیم بیرونو رسیدیم به حیاط و از حیاطم زدیم بیرون که چند نفر از نگهبانا افتادن دنبالمون .
تا نصف اون خیابونو رفتیم که سارا نفسش گرفت و خواست اسپری آسمش بزنه که از دستش افتاد.
سریع کیفو بهش دادمو بهش گفتم بدو منم الان میام ، سارا رفتو منم رفتم اسپری رو بیارم خیلی دور نیوفتاده بود ، برشداشتم و بلافاصله دویدم .
•ادامه دارد•
▪︎چشمان خمار تو▪︎
اسلاید اول: لباس ا/ت
اسلاید دوم: لباس سارا
راوی: صبح شد و ا/ت و سارا از خواب بلند شدند و رفتن صبحونشونو خوردن و حاضر شدن که برن بیرون
می چا : کجا با این عجله؟
ا/ت: داریم میریم قدم بزنیم
می چا : باشه زود برگردید
راوی: ا/تو سارا می چا رو بغل کردن و رفتن بیرون. سارا: خب حالا کجا بریم؟
ا/ت: باید بریم دو دست لباس مشکی بگیریم بعلاوه یه کوله پشتی
سارا: اوکی بریم
ذهن ا/ت: هرچی که میخواستیمو گرفتیم و رفتیم سمت خونه و برای شب آماده شدیم.
ا/ت: سارا یادت باشه می چا نباید از این قضیه خبر دار بشه فهمیدی
سارا: اوکی خیالت راحت
ذهن ا/ت:ساعت ۱ شب قرار بود که وارد عمارت بشیم پس ساعت ۱۲ حرکت کردیم که ساعت ۱ وارد عمارت بشیم.
راوی: ا/تو سارا خیلی بی سروصدا بدون اینکه می چا بیدار شه از خونه زدن بیرون و به سمت عمارت راهی شدن
*بعد چند دقیقه*
ا/ت: فک کنم رسیدیم
سارا: عجب خونه ای داره این یارو (با دهن باز)
ا/ت: خب بابا خودتو جمع کن [ با خنده ]
راوی: ا/ت و سارا رفتن به سمت دیوار پشتی عمارت و ا/ت با کمک سارا رفت بالای دیوار و وقتی رسید بالا دست سارا رو گرفت و کشیدتش بالا و بعد باهم پریدن تو حیاط.
ا/ت: سارا ، نگهبانا دقیقا جلوی در وایسادن چیکار کنیم حالا؟
سارا: به نظرم از بالکن بریم ، بالا سرتو نگا کن.
راوی: درست بالا سر ا/تو سارا یه بالکن بود که خیلی ام بالا نبود
ا/ت: فکر خوبیه قلاب بگیر برم بالا بعدش دستتو میگیرم میکشم بالا.
سارا: اوکی
راوی: ا/تو سارا رفتن تو بالکن و در بالکن رو خیلی آروم باز کردن و رفتن تو خونه. عمارت بزرگی بود اونا زمان کافی برای پیدا کردن لب تاب نداشتن ولی سیع خودشونو کردن ، اتاق به اتاق بی سر و صدا میگشتن که بالاخره لب تابو پیدا کردن و برش داشتنو گذاشتن توی کیفشان.
ا/ت: خب دیگه سریع باید برگردیم همون اتاق که بالکن داشت تا بتونیم دوباره از اونجا بریم.
ذهن ا/ت: داشتیم پاور چین پاور چین از راهرو میرفتیم سمت همون اتاق که یکی ما رو تو راهرو دید .
مجبور شدیم بدوییم و از در اصلی خارج شیم چون با سرعتی که داشتیم از بالکن میرفتیم بیرون احتمال خطر خیلی زیاد بود ، پس به سارا گفتن فقط دنبالم بدو.
دویدیم و از پله ها اومدیم پایین و رفتیم سمت در اصلی از در رفتیم بیرونو رسیدیم به حیاط و از حیاطم زدیم بیرون که چند نفر از نگهبانا افتادن دنبالمون .
تا نصف اون خیابونو رفتیم که سارا نفسش گرفت و خواست اسپری آسمش بزنه که از دستش افتاد.
سریع کیفو بهش دادمو بهش گفتم بدو منم الان میام ، سارا رفتو منم رفتم اسپری رو بیارم خیلی دور نیوفتاده بود ، برشداشتم و بلافاصله دویدم .
•ادامه دارد•
▪︎چشمان خمار تو▪︎
اسلاید اول: لباس ا/ت
اسلاید دوم: لباس سارا
۴۹.۱k
۱۵ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.