فیک تهیونگ«عشق و موهبت» p16
*از زبان می چا*
صبح خیلی زود بیدار شدم.... خواستم زنگ خاله بزنم اما چون خیلی زود بود گفتم لابد الان خوابه... لباس تنم کردم و رفتم توی واشنگتون گشت و گذار کردن.... امشب پارتیه آقای کیم بود... پس باید یه لباس درست میخریدم... اول رفتم صبخونه خوردم.... بعد ساعت 11 بود که رفتم توی پاساژ ها و شروع به گشت و گذار کردم... همینطور میگشتم که یه لباس عالی دیدم... خریدمش و تو راه بودم که با تهیونگ برخورد کردم....
گفت: می چا! تو اینجا چیکار میکنی؟
گفتم: راستش اومدم خرید! تو چی؟
گفت: منم اومدم کت و شلوار بخرم برای پارتی...
باهم شروع کردیم به گشت و گذار.... به تهیونگ کمک کردم که لباسشو بخره و اینا برگشتیم خونه.... بونگ چا و چان هوا رفته بودن پیش دوستشون تو واشنگتون... من و تهیون و جهیونگ و ته یان خونه بودیم.... غذا درست کردیم و خوردیم.... ساعت 5 بود...بونگ چا و چان هوا هم اومدن خونه... شروع کردیم به لباس پوشیدن.... تا آماده شدیم ساعت 7 بود.... به سمت پارتی حرکت کردیم... کارت ورود رو زدیم و رفتیم داخل.... وایسادم روی یه میز پیش همکار های دختر آقای کیم... نوشیدنی آوردن.... من تا حالا نخورده بودم ولی برای اینکه خودمو قوی نشون بدم همرو سر زدم.... چه طلخه ایییییی..... مست بودم.... یه ذره هم هوشیار... دخترا رفتن پای رقصاشون... من بودم تک و تنها... یهو آقای کیم اومد و
گفت: تنهایی خانم پارک؟
گفتم: ها؟ بله!!
مچ دستمو گرفت و منو با خودش کشوند و
گفت: کاری میکنم از تنهایی لذت ببری!
داشت منو میبرد سمت اتاق.... راجب این مرد کثیف زیاد شنیده بودم.... داد زدم نمیخواااام ولم کنننن... ولی ولم نمیکرد... داشتیم به اتاق نزدیک میشدیم که یهو.... یه مرد خوشتیم دستمو از دست آقای کیم گرفت و منو برد تو آغوش خودش.... چه بوی آشنایی... اون مرد.... نگاهش کردم.... دقت کردم دیدم تهیونگ بود.... چرا همیشه اون باید نجاتم بده آخه.... این پسر مگه چی داره؟.. تهیونگ
گفت: آفای کیم فکر نمیکردم بخواین کارای کثیفتون با دوست دختر من انجام بدین!
یهو دیدم آقای کیم بهم ریخت... سریع رفت.... من خیلی ترسیده بودم بذای همین تو بغل تهیونگ قایم شدم و آروم گفتم: ممنون... تهیونگ!
اون شب خیلی خاص بود....
فردا صبح هر چی به خاله زنگ میزدیم جواب نمیداد... نگرام شدم... پارتی تموم شده بود.... وسایلامون رو جمع کردیم و رفتیم خونه....وارد شدم.... صحنه ای که دیدمو باورم نمیشد... کل عمارت با خاک یکسان شده بود.... با ترس خاله رو صدا میزدم.... رفتم توی سالن دوم و با دیدن خاله کل دنیا رو سرم خراب شد... با جیغ رفتم و جسم سردشو تو بغلم گرفتم و زجه میزدم.... تهیونگ پیشم نشست و تا جایی که میتونست آرومم کرد.... بونگ چا و چان هوا هم داغون بودن..... ولی من داغون تر همه بودم... چرا اون؟ چرا باید سر اون میومد این بلاها؟
صبح خیلی زود بیدار شدم.... خواستم زنگ خاله بزنم اما چون خیلی زود بود گفتم لابد الان خوابه... لباس تنم کردم و رفتم توی واشنگتون گشت و گذار کردن.... امشب پارتیه آقای کیم بود... پس باید یه لباس درست میخریدم... اول رفتم صبخونه خوردم.... بعد ساعت 11 بود که رفتم توی پاساژ ها و شروع به گشت و گذار کردم... همینطور میگشتم که یه لباس عالی دیدم... خریدمش و تو راه بودم که با تهیونگ برخورد کردم....
گفت: می چا! تو اینجا چیکار میکنی؟
گفتم: راستش اومدم خرید! تو چی؟
گفت: منم اومدم کت و شلوار بخرم برای پارتی...
باهم شروع کردیم به گشت و گذار.... به تهیونگ کمک کردم که لباسشو بخره و اینا برگشتیم خونه.... بونگ چا و چان هوا رفته بودن پیش دوستشون تو واشنگتون... من و تهیون و جهیونگ و ته یان خونه بودیم.... غذا درست کردیم و خوردیم.... ساعت 5 بود...بونگ چا و چان هوا هم اومدن خونه... شروع کردیم به لباس پوشیدن.... تا آماده شدیم ساعت 7 بود.... به سمت پارتی حرکت کردیم... کارت ورود رو زدیم و رفتیم داخل.... وایسادم روی یه میز پیش همکار های دختر آقای کیم... نوشیدنی آوردن.... من تا حالا نخورده بودم ولی برای اینکه خودمو قوی نشون بدم همرو سر زدم.... چه طلخه ایییییی..... مست بودم.... یه ذره هم هوشیار... دخترا رفتن پای رقصاشون... من بودم تک و تنها... یهو آقای کیم اومد و
گفت: تنهایی خانم پارک؟
گفتم: ها؟ بله!!
مچ دستمو گرفت و منو با خودش کشوند و
گفت: کاری میکنم از تنهایی لذت ببری!
داشت منو میبرد سمت اتاق.... راجب این مرد کثیف زیاد شنیده بودم.... داد زدم نمیخواااام ولم کنننن... ولی ولم نمیکرد... داشتیم به اتاق نزدیک میشدیم که یهو.... یه مرد خوشتیم دستمو از دست آقای کیم گرفت و منو برد تو آغوش خودش.... چه بوی آشنایی... اون مرد.... نگاهش کردم.... دقت کردم دیدم تهیونگ بود.... چرا همیشه اون باید نجاتم بده آخه.... این پسر مگه چی داره؟.. تهیونگ
گفت: آفای کیم فکر نمیکردم بخواین کارای کثیفتون با دوست دختر من انجام بدین!
یهو دیدم آقای کیم بهم ریخت... سریع رفت.... من خیلی ترسیده بودم بذای همین تو بغل تهیونگ قایم شدم و آروم گفتم: ممنون... تهیونگ!
اون شب خیلی خاص بود....
فردا صبح هر چی به خاله زنگ میزدیم جواب نمیداد... نگرام شدم... پارتی تموم شده بود.... وسایلامون رو جمع کردیم و رفتیم خونه....وارد شدم.... صحنه ای که دیدمو باورم نمیشد... کل عمارت با خاک یکسان شده بود.... با ترس خاله رو صدا میزدم.... رفتم توی سالن دوم و با دیدن خاله کل دنیا رو سرم خراب شد... با جیغ رفتم و جسم سردشو تو بغلم گرفتم و زجه میزدم.... تهیونگ پیشم نشست و تا جایی که میتونست آرومم کرد.... بونگ چا و چان هوا هم داغون بودن..... ولی من داغون تر همه بودم... چرا اون؟ چرا باید سر اون میومد این بلاها؟
۷.۱k
۱۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.