پارت هشتم
پارت هشتم
بعد از اینکه کارت کشید از کافه بیرون رفت و من خداروشکر کردم ک مجبور نیستم بیشتر از این قیافشو ببینم
بعد از اینکه کارمو توی کافه تموم کردم لباسامو عوض کردم و وسایلمو برداشتم و سمت خونم راه افتادم
ب خونه ک رسیدم اول واسه خودم رامن درست کردم و خوردم و بعد رفتم تو اتاقم تا کارای دانشگاهو انجام بدم
بعد از اینکه تحقیقو کامل کردم ساعتو کوک کردم و خوابیدم
صبح با صدای زنگ از خواب بیدار شدم، ب بدنم کش و قوص دادمو از تختم پایین اومدم
رفتم مسواک زدم و دست و صورتمو شستم، یکمم صبحانه خوردم و لباسامو پوشیدم و برناممو برداشتم و سمت ایستگاه اوتوبوس راه افتادم
سوار اتوبوس شدم و ردیف آخر نشستم
با گوشیم مشغول بودم ک یکی کنارم نشست، و کسی نبود جز دازای
دهنتشو دومتر باز کرد و خمیازه کشید
چویا: حداقل دستتو جلوی دهنت بگیر
بی توجه ب حرف کن رو صندلی لش کرد و خوابید، یکم بعد سرشو کج کرد و رو شونه ی من گذاشت
رقتی این کارو کرد ضربان قلبم بالا رفت صداهای عجیبی تو سرم پیچید
چویا.... دستمو بگیر... بیا بالا طوریت نمیشه نگران نباش
قول میدی؟
اهوم
نه... چویااااا....
سرم سوت کشید و درد عجیبی کشید
احساس کردم اصلا اکسیژن ندارم
سریع بلند شدم و میله ی اتوبوسو گرفتم، با این کارم دازای با کله خورد تو صندلی و بیدار شد
همون لحظه دوباره سرم سوت کشید احساس کردم دارم میوفتم ک یکی منو گرفت و من خودمو تو آغوشش شل کردم، ک اون کسی نبود جز دازای
دازای: چویا... چویا... خوبی؟
یهویی احساس کردم رو هوام نگاه کردم دیدم دازای منو براید استایل بغل کرد و سمت راننده اتوبوس رفت
دازای: آقا نگه دارین.... حالشون بد شده
_عا... باشه
اتوبوس نگه داشته شد و دازای منو از اتوبوس بیرون آورد
بعد از اینکه کارت کشید از کافه بیرون رفت و من خداروشکر کردم ک مجبور نیستم بیشتر از این قیافشو ببینم
بعد از اینکه کارمو توی کافه تموم کردم لباسامو عوض کردم و وسایلمو برداشتم و سمت خونم راه افتادم
ب خونه ک رسیدم اول واسه خودم رامن درست کردم و خوردم و بعد رفتم تو اتاقم تا کارای دانشگاهو انجام بدم
بعد از اینکه تحقیقو کامل کردم ساعتو کوک کردم و خوابیدم
صبح با صدای زنگ از خواب بیدار شدم، ب بدنم کش و قوص دادمو از تختم پایین اومدم
رفتم مسواک زدم و دست و صورتمو شستم، یکمم صبحانه خوردم و لباسامو پوشیدم و برناممو برداشتم و سمت ایستگاه اوتوبوس راه افتادم
سوار اتوبوس شدم و ردیف آخر نشستم
با گوشیم مشغول بودم ک یکی کنارم نشست، و کسی نبود جز دازای
دهنتشو دومتر باز کرد و خمیازه کشید
چویا: حداقل دستتو جلوی دهنت بگیر
بی توجه ب حرف کن رو صندلی لش کرد و خوابید، یکم بعد سرشو کج کرد و رو شونه ی من گذاشت
رقتی این کارو کرد ضربان قلبم بالا رفت صداهای عجیبی تو سرم پیچید
چویا.... دستمو بگیر... بیا بالا طوریت نمیشه نگران نباش
قول میدی؟
اهوم
نه... چویااااا....
سرم سوت کشید و درد عجیبی کشید
احساس کردم اصلا اکسیژن ندارم
سریع بلند شدم و میله ی اتوبوسو گرفتم، با این کارم دازای با کله خورد تو صندلی و بیدار شد
همون لحظه دوباره سرم سوت کشید احساس کردم دارم میوفتم ک یکی منو گرفت و من خودمو تو آغوشش شل کردم، ک اون کسی نبود جز دازای
دازای: چویا... چویا... خوبی؟
یهویی احساس کردم رو هوام نگاه کردم دیدم دازای منو براید استایل بغل کرد و سمت راننده اتوبوس رفت
دازای: آقا نگه دارین.... حالشون بد شده
_عا... باشه
اتوبوس نگه داشته شد و دازای منو از اتوبوس بیرون آورد
۲.۹k
۰۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.