هکر لجباز من پارت ۱۴ ( آخر ) 🎧💫 (:
( بچه ها اسم دشمن جین لی یونگ هست . )
لی یونگ : باشه جک ( دست راست لی یونگ )
جک : بله قربان !
لی یونگ : این زن رو آزاد کن .
جک : چشم .
جینا : اون پسره جک مامان جینو آزاد کرد من در اصل نقشه داشتم میخواستم مامان جین یه همه خبر بده تا به لی یونگ یهو حمله بشه منم سعی کردم تا اونموقع سر لی یونگ رو گرم کنم .
از زبان مامان جین :
با سرعت سمت عمارت رفتم و وارد شدم همه با تعجب بهم زل زدن جین و پدرش اومدن طرفم وقتی فهمیدن خودمم محکم بغلم کردن خودمم دلم براشون تنگ شده بود منم بغلشون کردم .
جین : مامان دلم برات تنگ شده بود ! ( گریه )
م/ج : منم پسر گلم !
ب/ج : عزیزم تو کجا بودی ؟
[ مامان جین همه چی رو تعریف کرد .]
جین : مامان آدرس اونجا رو داری ؟
م/ج : اره پسرم فقط زود برو جینا تو خطره .
جین : چشم مامان .
سریع رفتم کل نیروهامو جمع کردم و رفتم سمت مقصد یکم بعد رسیدم وقتی وارد شدم کل نیروهام رفتن شروع به جنگیدن کردن منم رفتم سراغ اصلیه .
جینا : تونستم تا جایی حواسشو پرت کنم ولی موفق نشدم اونم رفت یه شلاق نازک آورد و شروع به زدنم کرد از درد چشمامو بسته بودم و یه جا جمع شده بودم اصلا مقاومت نمیکردم چون اینجوری بیشتر ممکن بود اون خوشحال بشه و محکمتر شلاق بزنه .
داشتم بی صدا گریه میکردم اونم میزد که یهو در اتاق با شدت باز شد .
جین : دارییی چههه غلطییی میکنییی ؟ ( داد و عصبی )
جینا : جین اومد سمت لی یونگ و با چاقو انگشتایه لی یونگ رو قطع کرد ار ترس چشمامو بستم و دستامو گذاشتم رو گوشام .
بعدم ۵ تا تیر تو سرش و ۵ تا تو قلبش بعدم با سرعت اومد طرفم و تو آغوش گرفتم منم بغلش کردم و تو بغل گرم و نرمش گریه کردم .
جین : تموم شد من اومدم تموم شد عزیزم .
جینا : هق ب..باشه هق .
راوی : جین جینارو برآید استایل بغل کرد بعدم از اون طَویله خارج شدن .
* چند هفته بعد *
راوی : دقیقه ها تبدیل به ساعت ها میشدن و ساعت ها تبدیل به روزا ، خیلی زود اون روزا تموم شد ، جین و جینا بلخره تونستن کنار هم به خوبی زندگی کنن . درسته بعضی از سختی ها رو نمیشه تحمل کرد ولی جوابش نا امید شدن از زندگی نیست اگه تو داستان دقت کرده باشید بعد هر عذابی که جینا میکشید یه رنگین کمون پر رنگ و زیبا جلوش ظاهر میشد ....
جینا شبا نمیتونست بخوابه ولی با وجود جین تونست .... جینا لبخند زدنو از یاد برده بود ولی جین دوباره یادش آورد.... جینا خانواده نداشت ولی پدر جین واسش خانواده شده بود ..... جینا مادر نداشت ولی مادر جین واسش مادر شد.....جینا دوستی نداشت ولی آنو دوستش شده بود ..... جینا عشقی نداشت ولی جین عشقش شد .
پس یادتون باشه هر سختی یه پله به راه خوشبختیه !
جین و جینا باهم ازدواج کردن و به خوبی و خوشی زندگی کردن .
{{{{{{{ پایان }}}}}}
♡♡♡
لی یونگ : باشه جک ( دست راست لی یونگ )
جک : بله قربان !
لی یونگ : این زن رو آزاد کن .
جک : چشم .
جینا : اون پسره جک مامان جینو آزاد کرد من در اصل نقشه داشتم میخواستم مامان جین یه همه خبر بده تا به لی یونگ یهو حمله بشه منم سعی کردم تا اونموقع سر لی یونگ رو گرم کنم .
از زبان مامان جین :
با سرعت سمت عمارت رفتم و وارد شدم همه با تعجب بهم زل زدن جین و پدرش اومدن طرفم وقتی فهمیدن خودمم محکم بغلم کردن خودمم دلم براشون تنگ شده بود منم بغلشون کردم .
جین : مامان دلم برات تنگ شده بود ! ( گریه )
م/ج : منم پسر گلم !
ب/ج : عزیزم تو کجا بودی ؟
[ مامان جین همه چی رو تعریف کرد .]
جین : مامان آدرس اونجا رو داری ؟
م/ج : اره پسرم فقط زود برو جینا تو خطره .
جین : چشم مامان .
سریع رفتم کل نیروهامو جمع کردم و رفتم سمت مقصد یکم بعد رسیدم وقتی وارد شدم کل نیروهام رفتن شروع به جنگیدن کردن منم رفتم سراغ اصلیه .
جینا : تونستم تا جایی حواسشو پرت کنم ولی موفق نشدم اونم رفت یه شلاق نازک آورد و شروع به زدنم کرد از درد چشمامو بسته بودم و یه جا جمع شده بودم اصلا مقاومت نمیکردم چون اینجوری بیشتر ممکن بود اون خوشحال بشه و محکمتر شلاق بزنه .
داشتم بی صدا گریه میکردم اونم میزد که یهو در اتاق با شدت باز شد .
جین : دارییی چههه غلطییی میکنییی ؟ ( داد و عصبی )
جینا : جین اومد سمت لی یونگ و با چاقو انگشتایه لی یونگ رو قطع کرد ار ترس چشمامو بستم و دستامو گذاشتم رو گوشام .
بعدم ۵ تا تیر تو سرش و ۵ تا تو قلبش بعدم با سرعت اومد طرفم و تو آغوش گرفتم منم بغلش کردم و تو بغل گرم و نرمش گریه کردم .
جین : تموم شد من اومدم تموم شد عزیزم .
جینا : هق ب..باشه هق .
راوی : جین جینارو برآید استایل بغل کرد بعدم از اون طَویله خارج شدن .
* چند هفته بعد *
راوی : دقیقه ها تبدیل به ساعت ها میشدن و ساعت ها تبدیل به روزا ، خیلی زود اون روزا تموم شد ، جین و جینا بلخره تونستن کنار هم به خوبی زندگی کنن . درسته بعضی از سختی ها رو نمیشه تحمل کرد ولی جوابش نا امید شدن از زندگی نیست اگه تو داستان دقت کرده باشید بعد هر عذابی که جینا میکشید یه رنگین کمون پر رنگ و زیبا جلوش ظاهر میشد ....
جینا شبا نمیتونست بخوابه ولی با وجود جین تونست .... جینا لبخند زدنو از یاد برده بود ولی جین دوباره یادش آورد.... جینا خانواده نداشت ولی پدر جین واسش خانواده شده بود ..... جینا مادر نداشت ولی مادر جین واسش مادر شد.....جینا دوستی نداشت ولی آنو دوستش شده بود ..... جینا عشقی نداشت ولی جین عشقش شد .
پس یادتون باشه هر سختی یه پله به راه خوشبختیه !
جین و جینا باهم ازدواج کردن و به خوبی و خوشی زندگی کردن .
{{{{{{{ پایان }}}}}}
♡♡♡
۳.۳k
۲۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.