سناریو درخواستی لونا
برای این بشه جون😼👊
..................................................
پس از غلبه بر شیطانی تاریک و پیروزی بر شب، در حالی که عطر پیروزی در مشامش پیچیده بود، به سوی خانهاش روانه شد. ناگهان، کلاغ کاسوگایاش، بر شانهاش نشست و با نوایی خشن و تلخ، خبر را آورده:«رنگوکو کیوجیرو! رنگوکو کیوجیرو کشته شد! توسط رده ی بالای سه کشته شد!»
این کلمات، چون تیری مسموم، قلب لونا را نشانه رفت. او که در دنیایی بیگانه و سرد سرگردان بود، به رنگوکو به چشم یک یار و یاور مینگریست. حالا، این تکیهگاه محکم از او گرفته شده بود. تصویری از رنگوکو با آن لبخند گرم و چشمان درخشان، یکباره در ذهنش تداعی شد.
دردی جانکاه، وجودش را فرا گرفت. آهسته بر زمین نشست و سر بر زانو نهاد. قطرات اشک، بیصدا بر خاک میچکیدند. زیر لب زمزمه کرد: «رنگوکو-سان، امیدوارم به آرامش رسیده باشی.»
لونا در این لحظه، تنها بود با دریایی از اندوه. خاطرات مشترکشان، یکی پس از دیگری، چون فیلمی غمانگیز از برابر چشمانش میگذشت. یادآور روزهایی که با هم خندیده بودند، جنگیده بودند و به آینده امیدوار بودند. اکنون، همه چیز به تلخی مرگ ختم شده بود.
او به آسمان خیره شد و با صدایی لرزان زمزمه کرد: «چرا؟ چرا تو؟» اما پاسخش، تنها سکوت سنگین طبیعت بود.
..................................
بعله خلاصه....
اهم... بای بای؛-؛
..................................................
پس از غلبه بر شیطانی تاریک و پیروزی بر شب، در حالی که عطر پیروزی در مشامش پیچیده بود، به سوی خانهاش روانه شد. ناگهان، کلاغ کاسوگایاش، بر شانهاش نشست و با نوایی خشن و تلخ، خبر را آورده:«رنگوکو کیوجیرو! رنگوکو کیوجیرو کشته شد! توسط رده ی بالای سه کشته شد!»
این کلمات، چون تیری مسموم، قلب لونا را نشانه رفت. او که در دنیایی بیگانه و سرد سرگردان بود، به رنگوکو به چشم یک یار و یاور مینگریست. حالا، این تکیهگاه محکم از او گرفته شده بود. تصویری از رنگوکو با آن لبخند گرم و چشمان درخشان، یکباره در ذهنش تداعی شد.
دردی جانکاه، وجودش را فرا گرفت. آهسته بر زمین نشست و سر بر زانو نهاد. قطرات اشک، بیصدا بر خاک میچکیدند. زیر لب زمزمه کرد: «رنگوکو-سان، امیدوارم به آرامش رسیده باشی.»
لونا در این لحظه، تنها بود با دریایی از اندوه. خاطرات مشترکشان، یکی پس از دیگری، چون فیلمی غمانگیز از برابر چشمانش میگذشت. یادآور روزهایی که با هم خندیده بودند، جنگیده بودند و به آینده امیدوار بودند. اکنون، همه چیز به تلخی مرگ ختم شده بود.
او به آسمان خیره شد و با صدایی لرزان زمزمه کرد: «چرا؟ چرا تو؟» اما پاسخش، تنها سکوت سنگین طبیعت بود.
..................................
بعله خلاصه....
اهم... بای بای؛-؛
۱.۳k
۱۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.