ملکه قلب یخیم (پارت 7)
دیانا:زود رختخواب رو مرتب کردم و رفتم تو اتاقم
ارسلان:مامانم زنگ زد رفتم در رو باز کردم
مامان ارسلان:سلام پسرممم(بغل)
ارسلان:🙂
مامان ارسلان:چقدر بزرگ شدییی
ارسلان:اومم،بیا بریم داخل
مامان ارسلان:اون دختره کیه تو آشپزخونه
ارسلان:خدمتکار
مامان ارسلان :آهان ،خاله آت و هستی هم الان میان
ارسلان:چییی
مامان آرسلان:خاله ات و هستی پسرم جدیدن کر شدی
ارسلان:ولی..
مامان ارسلان:ولی نداره
ارسلان:من میرم تو اتاقم
مامان ارسلان:برو ،رفتم پیش دختره
دیانا:سلام
مامان ارسلان:سلام عزیزم من مامان ارسلانم غذا چی درست کردی
دیانا:ارسلان گفته بود قرمه سبزی درست کن
مامان آرسلان:منظورت آقا ارسلان
دیانا:بله
مامان ارسلان:خب باشه پس گوشتش رو یکم زیاد تر کن چون مهمان داریم
دیانا:چشم،نیکا زنگ زد
مامان ارسلان:لیوان رو عمدن انداختم ،دختره کارش رو انجام نمیداد فقد وایساده بود بعدشم با تلفن ور می زد
دیانا:نیکا بعدن بت زنگ میزنم،وایی لیوان شکست
مامان ارسلان:آره جمش کن
دیانا:باشه،داشتم تیکه های شکسته رو جمع میکردم که یکی رفتم تو دستم خیلی دردم میکرد درش آوردم و یه تکه یخ با یه پارچه گذاشتم روش
ارسلان:دیانا چیکار میکنی
دیانا:هیچ
ارسلان:دستت چی شده
دیانا:هیچی
ارسلان:دستشو گرفتم و دیدم با یه پارچه بسته،بوسیدمش
مامان ارسلان:ارسلان جان تو اینجا چیکار میکنی؟
خوشت اومد برا دوستات هم بفرست🧜🏻♀️😁
لایک ها به 20 تا برسه
کامنت ها به 50 تا پارت بعدی رو میزارم🗿✨
#رمان
#ملکه_قلب_یخیم
ارسلان:مامانم زنگ زد رفتم در رو باز کردم
مامان ارسلان:سلام پسرممم(بغل)
ارسلان:🙂
مامان ارسلان:چقدر بزرگ شدییی
ارسلان:اومم،بیا بریم داخل
مامان ارسلان:اون دختره کیه تو آشپزخونه
ارسلان:خدمتکار
مامان ارسلان :آهان ،خاله آت و هستی هم الان میان
ارسلان:چییی
مامان آرسلان:خاله ات و هستی پسرم جدیدن کر شدی
ارسلان:ولی..
مامان ارسلان:ولی نداره
ارسلان:من میرم تو اتاقم
مامان ارسلان:برو ،رفتم پیش دختره
دیانا:سلام
مامان ارسلان:سلام عزیزم من مامان ارسلانم غذا چی درست کردی
دیانا:ارسلان گفته بود قرمه سبزی درست کن
مامان آرسلان:منظورت آقا ارسلان
دیانا:بله
مامان ارسلان:خب باشه پس گوشتش رو یکم زیاد تر کن چون مهمان داریم
دیانا:چشم،نیکا زنگ زد
مامان ارسلان:لیوان رو عمدن انداختم ،دختره کارش رو انجام نمیداد فقد وایساده بود بعدشم با تلفن ور می زد
دیانا:نیکا بعدن بت زنگ میزنم،وایی لیوان شکست
مامان ارسلان:آره جمش کن
دیانا:باشه،داشتم تیکه های شکسته رو جمع میکردم که یکی رفتم تو دستم خیلی دردم میکرد درش آوردم و یه تکه یخ با یه پارچه گذاشتم روش
ارسلان:دیانا چیکار میکنی
دیانا:هیچ
ارسلان:دستت چی شده
دیانا:هیچی
ارسلان:دستشو گرفتم و دیدم با یه پارچه بسته،بوسیدمش
مامان ارسلان:ارسلان جان تو اینجا چیکار میکنی؟
خوشت اومد برا دوستات هم بفرست🧜🏻♀️😁
لایک ها به 20 تا برسه
کامنت ها به 50 تا پارت بعدی رو میزارم🗿✨
#رمان
#ملکه_قلب_یخیم
۸.۸k
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.