pawn/پارت ۱۳۰
صبح روز بعد....
ا/ت مثل همیشه یوجین رو به مهدکودک میبرد... یوجین هنوز کمی خوابالود بود و از اینکه به مهدکودک میبرنش ناراضی بود...
توی ماشین گفت: مامی نمیخوام برم مهدکودک...
ا/ت نگاهی به یوجین انداخت که اخماش توی هم بود...
ا/ت: دختر خشگلم امروز مجبورم ببرمت مهد... اگر کسی خونه بود میذاشتم بخوابی... ولی امروز حتی مادربزرگتم خونه نیست... نمیشه تنهایی بمونی
یوجین: نخیرم... تنهایی نبود... اون خانومی که همش کار میکنه و باهام مهربونه بود
ا/ت: ولی اون فقط میرسه کارای خونه رو تموم کنه... اگه تو پیشش باشی که همش باید چشمش به تو باشه یه کاری نکنی...
*****
جیسو تنها شیوه ای که بلد بود تا ا/ت رو پیدا کنه اومدن جلوی مهدکودک یوجین بود... چون قبلا دنبالشون کرده بود... نمیخواست بره جلوی خونشون تا کسی اونو نبینه...
جلوی در مهدکودک یوجین منتظر بود... به ساعتش نگاه کرد و پوفی کشید...
با خودش گفت: بیاین دیگه... پس چی شد!...
بعد از این حرفش سرشو بالا کرد و دید که ماشین ا/ت جلوی مهدکودک توقف کرد... صبر کرد تا یوجین رو داخل ببره... چون میترسید اگر یوجین ببینتش به تهیونگ چیزی بگه...
*********
ا/ت یوجین رو به داخل برد... با عجله اونو جا گذاشت و برگشت...
وقتی برگشت پیش ماشینش در کمال تعجب دید که جیسو پیش ماشینش ایستاده...
با دیدنش غمگین شد... لحظه ای از حرکت ایستاد..
باز هم یاد دیروز افتاد...
سعی کرد خونسردیشو حفظ کنه و به سمت ماشینش رفت... جیسو میدونست که ا/ت از دیدنش ناراحت میشه... وقتی ا/ت به سمت ماشینش میومد جلوش ایستاد... ا/ت ازش عبور کرد...
برگشت و از پشت سر ا/ت رو صدا زد...
-ا/ت لطفا صبر کن کار مهمی دارم...
ا/ت ایستاد... برگشت نگاهش کرد و گفت: من عجله دارم... دیرم شده
جیسو: وقتتو زیاد نمیگیرم... یه حرف مهمو میخوام بهت بگم...
ا/ت احساس کرد مقاومت بیشتر از این کار درستی نیست... و با خودش گفت شاید واقعا حرف مهمی باشه!..
ا/ت: خب... بگو...
جیسو قدمی به جلو برداشت و نزدیکتر شد... و گفت: در مورد دیروزه
ا/ت: اوففف... باید حدس میزدم!... ببین برای من اصن مهم نیست چی بین شما...
حرف ا/ت رو قطع کرد!
جیسو: مسئله همینه!... هیچی بین ما نیست!...
ا/ت انتظار شنیدنشو نداشت... سکوت کرد تا ادامه ی حرفای جیسو رو بشنوه...
جیسو: هیچ رابطه ای بجز یه دوستی ساده بین ما وجود نداره... تو فقط توی یه زمان بد به ویلا رسیدی
ا/ت: نیازی نیست به من دروغ بگی چون تهیونگ برای من تموم شدس... عذاب وجدان نگیر... تهیونگ هم میتونه برای خودش وارد رابطه بشه و ازدواج کنه... این به من ربطی نداره!
جیسو: دارم میگم ارتباطی بینمون نیست... اون رقصو اون آهنگ و خوشحالی ای که دیدی بخاطر من بود... چون با کس دیگه وارد رابطه شدم... فقط داشتم با تهیونگ جشنشو میگرفتم... اینکه دیروز چیزیو توضیح ندادم بخاطر این بود که تهیونگ نذاشت... ببین ا/ت ... من فک میکنم تهیونگ خیلی دوست داره... اون فقط میخواست حسادتتو تحریک کنه...
ا/ت ته دلش خوشحال شد از اینکه جیسو چنین چیزی رو بهش میگفت... فقط گوش میداد و ساکت بود... نمیخواست نشون بده که از شنیدنش چقدر خوشحاله... غرورش اجازه نمیداد چیزی بپرسه یا لبخندی بزنه...
جیسو با دیدن سکوت ا/ت ادامه داد: اینکه تورو دوست داره شکی نیست... ولی نمیدونم چرا انقدر همو آزار میدین... تهیونگ هم اگر بفهمه پیش تو اومدم حسابی ازم عصبانی میشه... پس لطفا بهش نگو
ا/ت: نمیگم... اهمیتی نداره که حسش به من چیه... اون بهم اعتماد نداره... تنها وجه مشترک ما یوجینه... همین! ارتباط دیگه ای نداریم
ا/ت در ماشینشو باز کرد و گفت: متاسفم... من عجله دارم...
سوار شد و ماشینشو روشن کرد... جیسو در حالیکه به ا/ت نگاه میکرد که داره ازش دور میشه زیر لب گفت: ای لجباز! از تهیونگم بدتری!....
*********
تهیونگ تازه آماده شده بود که از خونه بیرون بره...
وقتی صبحانشو با خیال راحت خورد از سر جاش پاشد و به پدر مادرش گفت: میخوام یوجینو بیارم ببینید...
سارا و جیهون اول جا خوردن...
سارا پرسید: جدی میگی پسرم؟
تهیونگ: بله
جیهون : الان میاریش؟
تهیونگ: آره... میرم بیارمش...
پدر مادرش خیلی خوشحال شدن... تهیونگ هم قبل رفتن گفت:
میارمش ولی... احساساتی نشین... سعی کنین باهاش عادی رفتار کنین... چون هنوز نمیدونه من پدرشم
جیهون: باشه پسرم... نگران نباش...
******
تهیونگ بعد از نیم ساعت به مهدکودک یوجین رسید... توقف کرد و از ماشین پیاده شد...
ا/ت مثل همیشه یوجین رو به مهدکودک میبرد... یوجین هنوز کمی خوابالود بود و از اینکه به مهدکودک میبرنش ناراضی بود...
توی ماشین گفت: مامی نمیخوام برم مهدکودک...
ا/ت نگاهی به یوجین انداخت که اخماش توی هم بود...
ا/ت: دختر خشگلم امروز مجبورم ببرمت مهد... اگر کسی خونه بود میذاشتم بخوابی... ولی امروز حتی مادربزرگتم خونه نیست... نمیشه تنهایی بمونی
یوجین: نخیرم... تنهایی نبود... اون خانومی که همش کار میکنه و باهام مهربونه بود
ا/ت: ولی اون فقط میرسه کارای خونه رو تموم کنه... اگه تو پیشش باشی که همش باید چشمش به تو باشه یه کاری نکنی...
*****
جیسو تنها شیوه ای که بلد بود تا ا/ت رو پیدا کنه اومدن جلوی مهدکودک یوجین بود... چون قبلا دنبالشون کرده بود... نمیخواست بره جلوی خونشون تا کسی اونو نبینه...
جلوی در مهدکودک یوجین منتظر بود... به ساعتش نگاه کرد و پوفی کشید...
با خودش گفت: بیاین دیگه... پس چی شد!...
بعد از این حرفش سرشو بالا کرد و دید که ماشین ا/ت جلوی مهدکودک توقف کرد... صبر کرد تا یوجین رو داخل ببره... چون میترسید اگر یوجین ببینتش به تهیونگ چیزی بگه...
*********
ا/ت یوجین رو به داخل برد... با عجله اونو جا گذاشت و برگشت...
وقتی برگشت پیش ماشینش در کمال تعجب دید که جیسو پیش ماشینش ایستاده...
با دیدنش غمگین شد... لحظه ای از حرکت ایستاد..
باز هم یاد دیروز افتاد...
سعی کرد خونسردیشو حفظ کنه و به سمت ماشینش رفت... جیسو میدونست که ا/ت از دیدنش ناراحت میشه... وقتی ا/ت به سمت ماشینش میومد جلوش ایستاد... ا/ت ازش عبور کرد...
برگشت و از پشت سر ا/ت رو صدا زد...
-ا/ت لطفا صبر کن کار مهمی دارم...
ا/ت ایستاد... برگشت نگاهش کرد و گفت: من عجله دارم... دیرم شده
جیسو: وقتتو زیاد نمیگیرم... یه حرف مهمو میخوام بهت بگم...
ا/ت احساس کرد مقاومت بیشتر از این کار درستی نیست... و با خودش گفت شاید واقعا حرف مهمی باشه!..
ا/ت: خب... بگو...
جیسو قدمی به جلو برداشت و نزدیکتر شد... و گفت: در مورد دیروزه
ا/ت: اوففف... باید حدس میزدم!... ببین برای من اصن مهم نیست چی بین شما...
حرف ا/ت رو قطع کرد!
جیسو: مسئله همینه!... هیچی بین ما نیست!...
ا/ت انتظار شنیدنشو نداشت... سکوت کرد تا ادامه ی حرفای جیسو رو بشنوه...
جیسو: هیچ رابطه ای بجز یه دوستی ساده بین ما وجود نداره... تو فقط توی یه زمان بد به ویلا رسیدی
ا/ت: نیازی نیست به من دروغ بگی چون تهیونگ برای من تموم شدس... عذاب وجدان نگیر... تهیونگ هم میتونه برای خودش وارد رابطه بشه و ازدواج کنه... این به من ربطی نداره!
جیسو: دارم میگم ارتباطی بینمون نیست... اون رقصو اون آهنگ و خوشحالی ای که دیدی بخاطر من بود... چون با کس دیگه وارد رابطه شدم... فقط داشتم با تهیونگ جشنشو میگرفتم... اینکه دیروز چیزیو توضیح ندادم بخاطر این بود که تهیونگ نذاشت... ببین ا/ت ... من فک میکنم تهیونگ خیلی دوست داره... اون فقط میخواست حسادتتو تحریک کنه...
ا/ت ته دلش خوشحال شد از اینکه جیسو چنین چیزی رو بهش میگفت... فقط گوش میداد و ساکت بود... نمیخواست نشون بده که از شنیدنش چقدر خوشحاله... غرورش اجازه نمیداد چیزی بپرسه یا لبخندی بزنه...
جیسو با دیدن سکوت ا/ت ادامه داد: اینکه تورو دوست داره شکی نیست... ولی نمیدونم چرا انقدر همو آزار میدین... تهیونگ هم اگر بفهمه پیش تو اومدم حسابی ازم عصبانی میشه... پس لطفا بهش نگو
ا/ت: نمیگم... اهمیتی نداره که حسش به من چیه... اون بهم اعتماد نداره... تنها وجه مشترک ما یوجینه... همین! ارتباط دیگه ای نداریم
ا/ت در ماشینشو باز کرد و گفت: متاسفم... من عجله دارم...
سوار شد و ماشینشو روشن کرد... جیسو در حالیکه به ا/ت نگاه میکرد که داره ازش دور میشه زیر لب گفت: ای لجباز! از تهیونگم بدتری!....
*********
تهیونگ تازه آماده شده بود که از خونه بیرون بره...
وقتی صبحانشو با خیال راحت خورد از سر جاش پاشد و به پدر مادرش گفت: میخوام یوجینو بیارم ببینید...
سارا و جیهون اول جا خوردن...
سارا پرسید: جدی میگی پسرم؟
تهیونگ: بله
جیهون : الان میاریش؟
تهیونگ: آره... میرم بیارمش...
پدر مادرش خیلی خوشحال شدن... تهیونگ هم قبل رفتن گفت:
میارمش ولی... احساساتی نشین... سعی کنین باهاش عادی رفتار کنین... چون هنوز نمیدونه من پدرشم
جیهون: باشه پسرم... نگران نباش...
******
تهیونگ بعد از نیم ساعت به مهدکودک یوجین رسید... توقف کرد و از ماشین پیاده شد...
۱۹.۵k
۳۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.