پدرخوانده پارت ۳۸
×صبح
+بیدار شدم کوک بغلم کرد بردم حموم(بدبخت کوک😐) داشت سرمو میشست که سکوت بینمون رو شکوند
کوک:ات
ات:هوم
کوک:درد داری؟
ات:یکم
کوک:میگم میخوام به مامانم بگم میخوام زودتر ازدواج کنیم
ات:اما کوک بنظرت نیاز به وقت نیست؟
کوک:ات ما خیلی وقته همدیگه رو میشناسیم
ات:راست میگی باش
کوک:امرزو دعوتشون میکنم خونه
ات:باشه
+یه لباس خوب پوشیدم و غذا آماده کردم مامان و خواهر و پدرش امدن هر لحظه استرسم بیشتر میشد نشستیم دور هم و کوک شروع کرد
کوک:مامان خب میخوام یادته در مورد ازدواج با همدیگه حرف زدیم؟
م.ک:اوهوم
کوک:خب مامان کسی که من عاشقشم اته
م.ک:میدونم
کوک:میدونی؟*شکه*
م.ک مینهی: از رفتارت معلوم بود
م.ک:من مخالفتی ندارم ات دختر خیلی خوبیه
کوک:پس...میخوام آخر همین هفته مراسم ازدواجمون باشه
م.ک:باشه مشکلی نیست
+خیلی خوشحال شدم با کوک رفتیم تا لباس و اینا بگیریم وارد پاساژ شدم یه لباسو با ذوق برداشتم و داشتم میرفتم سمت کوک که به یه نفر خوردم و افتادم رمین بلند شدم و کمکش کردم وسایلشو جمع کنه که کوک اومد گوشیش از دستش افتاد
کوک:خانوممین*شکههههه*
مین:ک...کوک؟پسرم خودتی؟
کوک:ش...شما چ...چجوری زن....ده اید؟
ات:کوکی این خانومه کیه؟
کوک:ا...ات ای...این
مین:ات؟*بغض*
ات:من شما رو میشناسم ؟ یکم آشنایی
مین:پسرم....چطوری؟ حالت خوبه
کوک:آره ولی صورت شما؟
مین:این مشکلی نیس...ای..این دختر...همون...کسیه که فکرشو میکنم؟
کوک:بله...ات بنظرت این خانومو نمیشماسی؟
ات:یکم آشناس
کوک:ات...اون مادرته
م.ا: دخترم*بغض*(انتظارشو نداشتید ارهههههه😌)
ات:چ...چی*بغض*
م.ا:باورم نمیشه...فکر کردممردی
ات:مامان*عر زدن بی همتا*
راوی:خب دیگه خلاصه ننشو جیدا کرد عر زد بغلش کرد تامام:/
+بیدار شدم کوک بغلم کرد بردم حموم(بدبخت کوک😐) داشت سرمو میشست که سکوت بینمون رو شکوند
کوک:ات
ات:هوم
کوک:درد داری؟
ات:یکم
کوک:میگم میخوام به مامانم بگم میخوام زودتر ازدواج کنیم
ات:اما کوک بنظرت نیاز به وقت نیست؟
کوک:ات ما خیلی وقته همدیگه رو میشناسیم
ات:راست میگی باش
کوک:امرزو دعوتشون میکنم خونه
ات:باشه
+یه لباس خوب پوشیدم و غذا آماده کردم مامان و خواهر و پدرش امدن هر لحظه استرسم بیشتر میشد نشستیم دور هم و کوک شروع کرد
کوک:مامان خب میخوام یادته در مورد ازدواج با همدیگه حرف زدیم؟
م.ک:اوهوم
کوک:خب مامان کسی که من عاشقشم اته
م.ک:میدونم
کوک:میدونی؟*شکه*
م.ک مینهی: از رفتارت معلوم بود
م.ک:من مخالفتی ندارم ات دختر خیلی خوبیه
کوک:پس...میخوام آخر همین هفته مراسم ازدواجمون باشه
م.ک:باشه مشکلی نیست
+خیلی خوشحال شدم با کوک رفتیم تا لباس و اینا بگیریم وارد پاساژ شدم یه لباسو با ذوق برداشتم و داشتم میرفتم سمت کوک که به یه نفر خوردم و افتادم رمین بلند شدم و کمکش کردم وسایلشو جمع کنه که کوک اومد گوشیش از دستش افتاد
کوک:خانوممین*شکههههه*
مین:ک...کوک؟پسرم خودتی؟
کوک:ش...شما چ...چجوری زن....ده اید؟
ات:کوکی این خانومه کیه؟
کوک:ا...ات ای...این
مین:ات؟*بغض*
ات:من شما رو میشناسم ؟ یکم آشنایی
مین:پسرم....چطوری؟ حالت خوبه
کوک:آره ولی صورت شما؟
مین:این مشکلی نیس...ای..این دختر...همون...کسیه که فکرشو میکنم؟
کوک:بله...ات بنظرت این خانومو نمیشماسی؟
ات:یکم آشناس
کوک:ات...اون مادرته
م.ا: دخترم*بغض*(انتظارشو نداشتید ارهههههه😌)
ات:چ...چی*بغض*
م.ا:باورم نمیشه...فکر کردممردی
ات:مامان*عر زدن بی همتا*
راوی:خب دیگه خلاصه ننشو جیدا کرد عر زد بغلش کرد تامام:/
۲۷۱.۸k
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.