🖇فراز و نشیب 🖇
V... RHS:
[ فردا ]
ارسلان: از خواب پاشدم کنار سندوقچه خوابم برده بود ... گوشیم زنگ میخورد به زور پاشدم دیدم بابا هس
[باباش _ ارسلان + ]
+ سلام خوبین
_ سلام آره
+ کاری داشتین ؟
_ببین من دیگه نمیتونم صبر کنم تو فکر کنی دارم از ارث پدری محروم میشم پس سریع باش
+ ارث پدری شما به ازدواج من ربطی نداره
_ چرا آخه نمیفهمی پسر .. فقط وارث هایی که فرزنداشون ازدواج کردن میتونن ارث برده باشن
+کجای دنیا این حرف زده شده
_ پدر بزرگت شرطش اینه ... یه مهمونی امشب برپا کرده یا با یه دختر به عنوان نامزدت میای یا باید به شقایق ازدواج کنی
+ آخه نمی..... هنوز حرفمو کامل نکرده بودم که گوشیو قطع کرد .. نمیدونستم چیکار کنم ... بارها از این موضوع در رفتم ولی الان همچی جدی بود ...
دیانا: از خواب پاشدم رفتم و صورتمو شستم و بقیه کارهام و بعدش لباس پوشیدم که زنگ درو زدن ... درو که باز کردم چهره ارسلان نمایان شد
ارسلان: به به سلام
دیانا: سلام .. میریم رستوران ؟
ارسلان: نخیر ...
دیانا: پس چی
ارسلان: دستشو گرفتم و بردم تو ماشین
دیانا: وای درو بستی ؟
ارسلان: اوهوم ...
دیانا: دیوونه ای
ارسلان: باید یه کاری واسم کنی
دیانا: چیکار
ارسلان : به سمت پاساژ رفتم و گفتم ... امشب یه مهمونی خانوادگی هس .. و پدر بزرگم میخواد ارث رو تقسیم کنه و اگه من امشب با نامزدم نرم پدرم از ارث محروم میشه
دیانا: خب
ارسلان: تو باید نقش نامزد منو بازی کنی
دیانا: ینی چی ..
ارسلان: یه نقش ساده
دیانا: اصلا گیرم که اینکارو کردم اگه گفتن باید ازدواج کنیم چی
ارسلان: خب همینکار میکنیم ازدواج میکنیم و بعد یه مدت طلاق میگیریم
دیانا: نه اصلا
ارسلان: دیانا میفهمی تو چه موقعیتی هستم
دیانا: ارسلان من بچم هنوز
ارسلان: اشکال نداره خواهش میکنم
دیانا: ارسلان نمیشه
ارسلان: سختش نکن قول میدم فقط نقشه
دیانا: باشه ولی بعدش طلاق میگیرم
ارسلان: اوکی ... رفتیم تو پاساژ
دیانا: چرا اومدیم اینجا !؟
ارسلان: چونکه باید لباس بخری
[ فردا ]
ارسلان: از خواب پاشدم کنار سندوقچه خوابم برده بود ... گوشیم زنگ میخورد به زور پاشدم دیدم بابا هس
[باباش _ ارسلان + ]
+ سلام خوبین
_ سلام آره
+ کاری داشتین ؟
_ببین من دیگه نمیتونم صبر کنم تو فکر کنی دارم از ارث پدری محروم میشم پس سریع باش
+ ارث پدری شما به ازدواج من ربطی نداره
_ چرا آخه نمیفهمی پسر .. فقط وارث هایی که فرزنداشون ازدواج کردن میتونن ارث برده باشن
+کجای دنیا این حرف زده شده
_ پدر بزرگت شرطش اینه ... یه مهمونی امشب برپا کرده یا با یه دختر به عنوان نامزدت میای یا باید به شقایق ازدواج کنی
+ آخه نمی..... هنوز حرفمو کامل نکرده بودم که گوشیو قطع کرد .. نمیدونستم چیکار کنم ... بارها از این موضوع در رفتم ولی الان همچی جدی بود ...
دیانا: از خواب پاشدم رفتم و صورتمو شستم و بقیه کارهام و بعدش لباس پوشیدم که زنگ درو زدن ... درو که باز کردم چهره ارسلان نمایان شد
ارسلان: به به سلام
دیانا: سلام .. میریم رستوران ؟
ارسلان: نخیر ...
دیانا: پس چی
ارسلان: دستشو گرفتم و بردم تو ماشین
دیانا: وای درو بستی ؟
ارسلان: اوهوم ...
دیانا: دیوونه ای
ارسلان: باید یه کاری واسم کنی
دیانا: چیکار
ارسلان : به سمت پاساژ رفتم و گفتم ... امشب یه مهمونی خانوادگی هس .. و پدر بزرگم میخواد ارث رو تقسیم کنه و اگه من امشب با نامزدم نرم پدرم از ارث محروم میشه
دیانا: خب
ارسلان: تو باید نقش نامزد منو بازی کنی
دیانا: ینی چی ..
ارسلان: یه نقش ساده
دیانا: اصلا گیرم که اینکارو کردم اگه گفتن باید ازدواج کنیم چی
ارسلان: خب همینکار میکنیم ازدواج میکنیم و بعد یه مدت طلاق میگیریم
دیانا: نه اصلا
ارسلان: دیانا میفهمی تو چه موقعیتی هستم
دیانا: ارسلان من بچم هنوز
ارسلان: اشکال نداره خواهش میکنم
دیانا: ارسلان نمیشه
ارسلان: سختش نکن قول میدم فقط نقشه
دیانا: باشه ولی بعدش طلاق میگیرم
ارسلان: اوکی ... رفتیم تو پاساژ
دیانا: چرا اومدیم اینجا !؟
ارسلان: چونکه باید لباس بخری
۲۱.۲k
۲۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.