PART ❶❸
༒•My love•༒
م.ا/ت: نامجون ، پسرم خوبی؟
نامجون: *نفس نفس زدن*
م.ا/ت: وایسا برات آب بیار
راوی: مامان ا/ت به نامجون یکم آب داد و باعث شد که حالش بهتر شه.
از رو زمین بلند شد و گفت.
نامجون: من.....باید برم.
م.ا/ت: حداقل بزار حالت بهتر شه بعد برو.
نامجون: نه ، خدافظ.
رو بدون معطلی از اونجا خارج شد.
۳روز بعد......
نامجون ویو: تو ابن دو سه روز کارم فقط شده گریه کردن اینکه چرا جیمین بهترین رفیقم ، بهترین برادرم باید این کارو با من بکنه. مگه من چیکار کردم که هم چین تاوان سختی رو باید پس بدم.
فردا روز عروسی ا/ت و جیمینه.
واقعا دوست ندارم که برم به اون جشن نحص.
رو تخت دراز کشیده بودم که در اتاقم زده شد. جوابی ندادم که بعد ۱ دقیقه در باز شد.
بابام بود.
اومد تو و روی تخت کنار من نشست.
آقای کیم: پسرم حداقل بیا یه چیزی بخور.
نامجون: میشه تنهام بزاری.
آقای کیم: با این رفتارات ا/ت برمیگرده؟
نامجون: بابا لطفا.
آقای کیم: تو تنها پسرمی دلم نمیخواد این جوری ببینمت. وقتی مادرت از پیشمون رفت من خیلی شکسته شدم. نزار که شاهد اذیت شدن توام باشم و دوباره عذاب بکشم.
راوی: نامجون از رو تخت بلند شد و کنار پدرش نشست.
پدرش پسرش رو به آغوش کشید و سر اونو نوازش میکرد.
اون حال پسرش رو درک میکرد چون همچین اتفاقی برای خودش وقتی که هم سن نامجون بود افتاده بود. و نتونست با عشق اولش ازدواج کنه. تا اینکه مامان نامجون رو دید و باهاش ازدواج کرد.
آقای کیم: بریم یه چیز بخوریم.؟
نامجون: *تکون دادن سرش*
•ادامه دارد•
▪︎عشق من▪︎
م.ا/ت: نامجون ، پسرم خوبی؟
نامجون: *نفس نفس زدن*
م.ا/ت: وایسا برات آب بیار
راوی: مامان ا/ت به نامجون یکم آب داد و باعث شد که حالش بهتر شه.
از رو زمین بلند شد و گفت.
نامجون: من.....باید برم.
م.ا/ت: حداقل بزار حالت بهتر شه بعد برو.
نامجون: نه ، خدافظ.
رو بدون معطلی از اونجا خارج شد.
۳روز بعد......
نامجون ویو: تو ابن دو سه روز کارم فقط شده گریه کردن اینکه چرا جیمین بهترین رفیقم ، بهترین برادرم باید این کارو با من بکنه. مگه من چیکار کردم که هم چین تاوان سختی رو باید پس بدم.
فردا روز عروسی ا/ت و جیمینه.
واقعا دوست ندارم که برم به اون جشن نحص.
رو تخت دراز کشیده بودم که در اتاقم زده شد. جوابی ندادم که بعد ۱ دقیقه در باز شد.
بابام بود.
اومد تو و روی تخت کنار من نشست.
آقای کیم: پسرم حداقل بیا یه چیزی بخور.
نامجون: میشه تنهام بزاری.
آقای کیم: با این رفتارات ا/ت برمیگرده؟
نامجون: بابا لطفا.
آقای کیم: تو تنها پسرمی دلم نمیخواد این جوری ببینمت. وقتی مادرت از پیشمون رفت من خیلی شکسته شدم. نزار که شاهد اذیت شدن توام باشم و دوباره عذاب بکشم.
راوی: نامجون از رو تخت بلند شد و کنار پدرش نشست.
پدرش پسرش رو به آغوش کشید و سر اونو نوازش میکرد.
اون حال پسرش رو درک میکرد چون همچین اتفاقی برای خودش وقتی که هم سن نامجون بود افتاده بود. و نتونست با عشق اولش ازدواج کنه. تا اینکه مامان نامجون رو دید و باهاش ازدواج کرد.
آقای کیم: بریم یه چیز بخوریم.؟
نامجون: *تکون دادن سرش*
•ادامه دارد•
▪︎عشق من▪︎
۱۷.۹k
۳۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.