p:³⁵
قبل از اینکه اسممو بگه دستم و گذاشتم جلوی دهنش ...محکم گرفتم....تمام مظلومیتم ریختم توی چشماش و بهش نگاه کردم..تا اسم من و نیاره ....اصلا از مادر بزرگش برعکس همشون نمیترسم اتفاقا یه حس عجیبی بهش دارم ولی خب ...خجالت میکشیدم....با گاز گرفته شدن دستم اخ بلندی گفتم و دستم و کشیدم ....
ک مامان بزرگش سریع گفت:چی شد؟!...
چیزی ک ازش توقع نداشتم زبون در اوردن بود ک اونم با کمال تعجب در اورد و دوباره خواست داد بزن ک چشمام و محکم بستم ....جهنم و ضرری گفتم و..یغشو کشیدم سمت خودم ک لبش روی لبم افتاد..بی حرکت و یغشو توی دستم فشار میدادم....چشمام و محکم تر بستم ...روی باز کردن چشمام و نداشتم ....ک با کشیده شدن لب پایینم توی دهنش چشمام و از تعجب باز کردم..و هم زمان لبش از لبم فاصله گرفت....با چشمای خمارش به چشمام خیره شد و بلند گفت:چیزی نیست مامان بزرگ...شما برید...
مامان بزرگ:پس اون صدای اخ...
تهیونگ:من بودم...
مامان بزرگ:ولی صدای دختر بود...
تهیونگ بعد یه مکثی ک نمیدونست چی بگه و کلی تهدید من...گفت :همین دیگ یه دفع ای شد وگرنه دختری اینجا نیست ک...
یه نگاه به من کرد ک با خنده ریز داشتم نگاش میکردم..
اروم پشت گوشم زمزمه کرد:مرض ...یه حالی ازت بگیرم...
منم مثل دخترای حرف گوش کن لبم و به همفشار دادم و دستمو به علامت سکوت جلوی دماغم گذاشتم... فقط نگاش میکردم...
(فلش بک سه ساعت بعد)
(ا/ت)
ا/ت:اخ....یواش تر...
:ببخشید خانم
خانمه بعد از اینکه بند لباسم و بست از اتاق رفت بیرون...هوففف بلاخره تموم شد ...یه نگاه تو اینه کردم ...اوففف بابا عجب چیزی شدم..میگن پول همه چی میاره..البته خوشگلی باید ذاتی باشه ک من دارم ...اوه چقد نوشابه باز میکنم...کیفی ک گفتن و دستم گرفتم و از اتاق زدم بیرون ...داشتم با چین دامنم ور میرفتم ک با کله رفتم توی دیوار...
ا/ت:اییی..اخ....تو اینجا چیکار میکنی....جایی دیگ نبود اونجت باشی....لعنتی درد گرفت...
با کفش پاشه بلندم یکی زدم به دیوار ک بیشتر از اینکه اون دردش بگیره پا خودم نابود شد...دستم و رسوندم به پام از درد گرفتمش
ا/ت:اخ...اییی..اییی....چته وحشی....خوبه ارث باباتو...
تهیونگ:با کی حرف میزنی ؟
وقتی متوجه صداش شدم سریع صاف وایسادم و دامن و صاف کردم و خودم و مرتب کردم...با یه لبخند ملیح برگشتم و گفتم:هیچی..
اومد نزدیکمو گفت:درستش هیچکسه...ولی تو داشتی با دیو
قبل از اینکه حرفش تموم شه پریدم توی حرفشو گفتم:عههه...توهم نباتی پوشیدی...چه جالبه ...لباس منم نباتیه...ههه...ههههه
دهنش ک هنوز از حرفی ک میخواست بزنه باز بود ...با همون حالت یه نگاه به پیرهن تنش کرد و گفت:هماهنگ شدست عقل کل..
ا/ت:ها؟!
نفسشو داد بیرون جوری ک انگار داره با یه خنک حرف میزنه گفت:ست....(با انگشت به خودم و خودش اشاره کرد و بخش بخش گفت)ست....کرد...یم
ا/ت:اووو...فهمیدم..
ک مامان بزرگش سریع گفت:چی شد؟!...
چیزی ک ازش توقع نداشتم زبون در اوردن بود ک اونم با کمال تعجب در اورد و دوباره خواست داد بزن ک چشمام و محکم بستم ....جهنم و ضرری گفتم و..یغشو کشیدم سمت خودم ک لبش روی لبم افتاد..بی حرکت و یغشو توی دستم فشار میدادم....چشمام و محکم تر بستم ...روی باز کردن چشمام و نداشتم ....ک با کشیده شدن لب پایینم توی دهنش چشمام و از تعجب باز کردم..و هم زمان لبش از لبم فاصله گرفت....با چشمای خمارش به چشمام خیره شد و بلند گفت:چیزی نیست مامان بزرگ...شما برید...
مامان بزرگ:پس اون صدای اخ...
تهیونگ:من بودم...
مامان بزرگ:ولی صدای دختر بود...
تهیونگ بعد یه مکثی ک نمیدونست چی بگه و کلی تهدید من...گفت :همین دیگ یه دفع ای شد وگرنه دختری اینجا نیست ک...
یه نگاه به من کرد ک با خنده ریز داشتم نگاش میکردم..
اروم پشت گوشم زمزمه کرد:مرض ...یه حالی ازت بگیرم...
منم مثل دخترای حرف گوش کن لبم و به همفشار دادم و دستمو به علامت سکوت جلوی دماغم گذاشتم... فقط نگاش میکردم...
(فلش بک سه ساعت بعد)
(ا/ت)
ا/ت:اخ....یواش تر...
:ببخشید خانم
خانمه بعد از اینکه بند لباسم و بست از اتاق رفت بیرون...هوففف بلاخره تموم شد ...یه نگاه تو اینه کردم ...اوففف بابا عجب چیزی شدم..میگن پول همه چی میاره..البته خوشگلی باید ذاتی باشه ک من دارم ...اوه چقد نوشابه باز میکنم...کیفی ک گفتن و دستم گرفتم و از اتاق زدم بیرون ...داشتم با چین دامنم ور میرفتم ک با کله رفتم توی دیوار...
ا/ت:اییی..اخ....تو اینجا چیکار میکنی....جایی دیگ نبود اونجت باشی....لعنتی درد گرفت...
با کفش پاشه بلندم یکی زدم به دیوار ک بیشتر از اینکه اون دردش بگیره پا خودم نابود شد...دستم و رسوندم به پام از درد گرفتمش
ا/ت:اخ...اییی..اییی....چته وحشی....خوبه ارث باباتو...
تهیونگ:با کی حرف میزنی ؟
وقتی متوجه صداش شدم سریع صاف وایسادم و دامن و صاف کردم و خودم و مرتب کردم...با یه لبخند ملیح برگشتم و گفتم:هیچی..
اومد نزدیکمو گفت:درستش هیچکسه...ولی تو داشتی با دیو
قبل از اینکه حرفش تموم شه پریدم توی حرفشو گفتم:عههه...توهم نباتی پوشیدی...چه جالبه ...لباس منم نباتیه...ههه...ههههه
دهنش ک هنوز از حرفی ک میخواست بزنه باز بود ...با همون حالت یه نگاه به پیرهن تنش کرد و گفت:هماهنگ شدست عقل کل..
ا/ت:ها؟!
نفسشو داد بیرون جوری ک انگار داره با یه خنک حرف میزنه گفت:ست....(با انگشت به خودم و خودش اشاره کرد و بخش بخش گفت)ست....کرد...یم
ا/ت:اووو...فهمیدم..
۱۶۴.۹k
۲۷ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.