آوای دروغین
part66
به آرومی دست راستمو که بهش سرم وصل نبود بالا آوردم و زنگ بالای تخت و فشردم
بعد از چند لحظه یه پرستار درو باز کرد و و وارد شد و پشت سرش چهرههای نگران اوینا و مامان و ماهان پدیدار شد
با خجالت چشمام و بستم که صدای پرستار وادارم کرد چشمام و باز کنم و بهش نگاه کنم
@ چه عجب خانم!بالاخره بعد از ۲ روز بهوش اومدی خانم نازنازو
چشمام گرد شد و با بهت نگاهش کردم:دو روز؟
@ بله...تو این مدت این سه نفر عین پروانه دورت میچرخیدن...گرسنهای
سرم و به معنای منفی به طرفین تکون دادم ولی بلافاصله با صدایی که از شکمم در اومد صدای خندهی پرستار که خانم جوان و خوش خندهای بود گونههام سرخ شد
@ باشه فهمیدم...فعلا نمیتونی غذای سنگین بخوری
بعد به سمت آوینا چرخید و گفت:براش سوپ بگیرید و حتی اگه به زور شده مجبورش کنید بخوره
بعد اتاق و ترک کرد و ماهان هم پشت سر پرستار با نگاه معناداری که بهم انداخت اتاق و ترک کرد
یعنی مامان و ماهان فهمیدن که چرا از حال رفتم؟
یعنی فهمیدن تهیونگ دوست پسرمه؟
مامان وقتی جو سنگین اتاق و نگاه های پر از سوال منو دید انگار که فهمیده باشه گفت:من میرم یکم هوا بخورم زود برمیگردم
آوینا سرشو برای تایید کردن حرف مامان تکون داد
به محض اینکه مامان پاشو از اتاق گذاشت بیرون اشکهای سرسختم سد ضعیفشونو شکستن و روی گونه هام جاری شدن
آوینا به سرعت به سمتم قدم برداشت و منو تو بغلش کشید...با تمام وجودم بوی گل نرگسش که تو مدت تظاهر به پسر بودن با عطر های تند میپوشوندش رو تو ریههام کشیدم
بالاخره لب باز کردم و گفتم:مامان اینا فهمیدن؟
+اره
همین یه کلمه کافی بود که گریم شدت بگیره و لباس اوینا رو تو مشتم مچاله کنم
بعد از آروم گرفتنم ازش فاصله گرفتم و نفس عمیقی کشیدم ولی با استشمام بوی الکل توی فضای بیمارستان صورتم جمع شد
آوینا سریع به حرف اومد و گفت:ولی دیگه گریه نکن خیلی ضعیف شدی...ببین به خاطر یه از حال رفتن دو روز بیهوش بودی
مونا:تهیونگ؟
انگار با همین یه کلمه ساده منظورمو فهمید و گفت:حالش ثابته و تو این دو روز تغییر نکرده
با پشت دستم اشکام و پاک کردم ولی در کسری از ثانیه اشکای بعدیم جایگزین شدن
با حال زاری همونطور که بینیمو بالا میکشیدم گفتم:تقصیر منه
اخم ظریفی بین ابروهاش نشست
+کی گفته؟هر کی گفته غلط کرده...تقصیر تو چیه این وس...
حرفشو قطع کردم و گفتم:خودم میگم
اخماش بیشتر توهم فرو رفتن و اینبار صندلی کنار تختمو کشید بیرون و روش نشست
دستاشو زیر چونش قلاب کرد و منتظر نگاهم کرد و با این نگاهش بهم اعلام کرد که امادهس برای شنیدن ماجرا
برای بار هزارم اشکامو پاک کردم و چشمامو بستم تا توی این حالت صورت آوینا رو نبینم و راحتتر تعریف کنم
از سیر تا پیاز ماجرا رو با هق هق های خفیفم توضیح دادم ولی به آخراش که رسیدم هق هقام شدت گرفت...با این حال چشمام و باز نکردم و توس همون حالت ادامه دادم
با تموم شدن حرفام چشمامو باز کردم
به طرف آوینا چرخیدم ولی با دیدن قیافش جا خوردم
قرمز شده بود و احساس میکردم الانه که از کلش دود بلند شه
با ضرب بلند شد که صندلی افتاد زمین با لحن آروم ولی ترسناکی پرسید:این مرتیکه کدوم گوریه؟
آب دهنم و قورت دادم و گفتم:نمیدونم...از اون وقت ندیدمش
دستشو توی هوا تکون داد و گفت:حساب این حالت و ازش پس میگیرم
آوینا از دبیرستان از جیهون خوشش نمیومد و همیشه اون و لاشی خطاب میکرد ولی الان افزایش تنفرشو از رگههای قرمز چشماش حس میکردم
به آرومی دست راستمو که بهش سرم وصل نبود بالا آوردم و زنگ بالای تخت و فشردم
بعد از چند لحظه یه پرستار درو باز کرد و و وارد شد و پشت سرش چهرههای نگران اوینا و مامان و ماهان پدیدار شد
با خجالت چشمام و بستم که صدای پرستار وادارم کرد چشمام و باز کنم و بهش نگاه کنم
@ چه عجب خانم!بالاخره بعد از ۲ روز بهوش اومدی خانم نازنازو
چشمام گرد شد و با بهت نگاهش کردم:دو روز؟
@ بله...تو این مدت این سه نفر عین پروانه دورت میچرخیدن...گرسنهای
سرم و به معنای منفی به طرفین تکون دادم ولی بلافاصله با صدایی که از شکمم در اومد صدای خندهی پرستار که خانم جوان و خوش خندهای بود گونههام سرخ شد
@ باشه فهمیدم...فعلا نمیتونی غذای سنگین بخوری
بعد به سمت آوینا چرخید و گفت:براش سوپ بگیرید و حتی اگه به زور شده مجبورش کنید بخوره
بعد اتاق و ترک کرد و ماهان هم پشت سر پرستار با نگاه معناداری که بهم انداخت اتاق و ترک کرد
یعنی مامان و ماهان فهمیدن که چرا از حال رفتم؟
یعنی فهمیدن تهیونگ دوست پسرمه؟
مامان وقتی جو سنگین اتاق و نگاه های پر از سوال منو دید انگار که فهمیده باشه گفت:من میرم یکم هوا بخورم زود برمیگردم
آوینا سرشو برای تایید کردن حرف مامان تکون داد
به محض اینکه مامان پاشو از اتاق گذاشت بیرون اشکهای سرسختم سد ضعیفشونو شکستن و روی گونه هام جاری شدن
آوینا به سرعت به سمتم قدم برداشت و منو تو بغلش کشید...با تمام وجودم بوی گل نرگسش که تو مدت تظاهر به پسر بودن با عطر های تند میپوشوندش رو تو ریههام کشیدم
بالاخره لب باز کردم و گفتم:مامان اینا فهمیدن؟
+اره
همین یه کلمه کافی بود که گریم شدت بگیره و لباس اوینا رو تو مشتم مچاله کنم
بعد از آروم گرفتنم ازش فاصله گرفتم و نفس عمیقی کشیدم ولی با استشمام بوی الکل توی فضای بیمارستان صورتم جمع شد
آوینا سریع به حرف اومد و گفت:ولی دیگه گریه نکن خیلی ضعیف شدی...ببین به خاطر یه از حال رفتن دو روز بیهوش بودی
مونا:تهیونگ؟
انگار با همین یه کلمه ساده منظورمو فهمید و گفت:حالش ثابته و تو این دو روز تغییر نکرده
با پشت دستم اشکام و پاک کردم ولی در کسری از ثانیه اشکای بعدیم جایگزین شدن
با حال زاری همونطور که بینیمو بالا میکشیدم گفتم:تقصیر منه
اخم ظریفی بین ابروهاش نشست
+کی گفته؟هر کی گفته غلط کرده...تقصیر تو چیه این وس...
حرفشو قطع کردم و گفتم:خودم میگم
اخماش بیشتر توهم فرو رفتن و اینبار صندلی کنار تختمو کشید بیرون و روش نشست
دستاشو زیر چونش قلاب کرد و منتظر نگاهم کرد و با این نگاهش بهم اعلام کرد که امادهس برای شنیدن ماجرا
برای بار هزارم اشکامو پاک کردم و چشمامو بستم تا توی این حالت صورت آوینا رو نبینم و راحتتر تعریف کنم
از سیر تا پیاز ماجرا رو با هق هق های خفیفم توضیح دادم ولی به آخراش که رسیدم هق هقام شدت گرفت...با این حال چشمام و باز نکردم و توس همون حالت ادامه دادم
با تموم شدن حرفام چشمامو باز کردم
به طرف آوینا چرخیدم ولی با دیدن قیافش جا خوردم
قرمز شده بود و احساس میکردم الانه که از کلش دود بلند شه
با ضرب بلند شد که صندلی افتاد زمین با لحن آروم ولی ترسناکی پرسید:این مرتیکه کدوم گوریه؟
آب دهنم و قورت دادم و گفتم:نمیدونم...از اون وقت ندیدمش
دستشو توی هوا تکون داد و گفت:حساب این حالت و ازش پس میگیرم
آوینا از دبیرستان از جیهون خوشش نمیومد و همیشه اون و لاشی خطاب میکرد ولی الان افزایش تنفرشو از رگههای قرمز چشماش حس میکردم
۳.۴k
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.