دختر خوانده ی هیولا پارت چهل و هفتم
•••دختر خوانده ی هیولا•••
•••پارت چهل و هفت•••
"جولی"
داشتم گوشیمو چک میکردم که آریانا درحالی که معلوم بود کل سالن رو دویده میاد تو و ولو میشه رو صندلی.
- خسته نباشی.
آریانا- ممنون. توهم خسته نباشی.
مارگارت- تو حیاط با کی حرف میزدی؟
آریانا درحالی که دستش تو کیفش بود گفت: یکی از اقوام الیزابت.
- اقوام؟ مارگارت فکر میکرد مامانشه.
مارگارت- که فکر کنم دوباره جلوش سوتی دادی.
آریانا هردومونو یه طوری نگاه میکرد انگار که چیز عجیبی گفتیم.
- چیه؟
آریانا- هیچی هیچی..
مارگارت-یه خبرایی هستا به نظرم..
آریانا- اون وقت چی؟
مارگارت با لبخند گشاد رو لباش بهم چشمک میزنه. میگم: منم موافقم.
مارگارت- احیانن که آریانا خانوم به کسی دل نبسته؟
•••پارت چهل و هفت•••
"جولی"
داشتم گوشیمو چک میکردم که آریانا درحالی که معلوم بود کل سالن رو دویده میاد تو و ولو میشه رو صندلی.
- خسته نباشی.
آریانا- ممنون. توهم خسته نباشی.
مارگارت- تو حیاط با کی حرف میزدی؟
آریانا درحالی که دستش تو کیفش بود گفت: یکی از اقوام الیزابت.
- اقوام؟ مارگارت فکر میکرد مامانشه.
مارگارت- که فکر کنم دوباره جلوش سوتی دادی.
آریانا هردومونو یه طوری نگاه میکرد انگار که چیز عجیبی گفتیم.
- چیه؟
آریانا- هیچی هیچی..
مارگارت-یه خبرایی هستا به نظرم..
آریانا- اون وقت چی؟
مارگارت با لبخند گشاد رو لباش بهم چشمک میزنه. میگم: منم موافقم.
مارگارت- احیانن که آریانا خانوم به کسی دل نبسته؟
۲.۴k
۲۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.