P1
#تعطیلات_تابستونی#
با انگشت شستش دستمال سرش رو لمس میکرد . انگار که برای اون دوخته شده بود. پر از گل های صورتی و خطوط ظریف .
دستمال سر رو به بینیش نزدیک کرد و با تمام وجودش اون رو استشمام کرد . بوی دستمال سر ملایم و گلفام بود، با نتهای شیرین توت فرنگی و تازگی..که حس نرمی و آرامش را القا میکرد.
آروم لبخند زد .
تنها چیزی که از اون دختر داشت..فقط یه دستمال سر بود .
یه دنیا براش ارزش داشت !
هر وقت اسمی از اون میشنید قلبش مثل کوبیدن تند یک درام به تپش میوفتاد.
هر وقت باهاش چشم تو چشم میشد پاهاش مثل نرمی نسیم عاشقانه سست میشد..نمیتونست باهاش صحبت کنه و همیشه لکنت میگرفت ..
اون چش شده بود ؟!
نمیدونم ! ...
شاید تحت تاثیر عطر گل فامش قرار گرفته بود
شاید نرمی دستمال سر و لطافت اون حس آرامش بهش القا کرده بود
شاید هم ... عاشق شده بود !
همه چیز از یه تعطیلات تابستونی شروع شد ... .
نیمهشب بود و همه دور آتیش نشسته بودن، خندههای شاد و دلنشینشون مثل نغمهای شیرین در دل جنگل میرقصید. بعضیها با مارشملوهای شیرین و سفید که روی چوبهایشان سرخ میشدند، کنار آتیش نشسته بودن، بعضی از اونا زوج بودن و بعضی ها هم تنها
مثل من ! مثل اون .
اما میان این همه فقط اون دختر کوچولو بود که قلبم رو به تپش انداخته بود . اون روی صندلی تک نفرهای نشسته بود، به آتیش زل زده بود و تو دنیای خودش غرق شده بود .
آرزو میکردم الان توی ذهنش بودم تا بفهمم به چی فکر میکنه...پتوی نرم و صورتیرنگی رو دور بدن کوچیکش پیچیده بود. داخل یکی از دستای کوچولوش یه ماگ هات چاکلت داغ و بخارآلود بود و دست دیگش رو به سمت آتیش دراز کرده بود تا گرم بشه .
احساس میکردم سردشه !..میلرزید..دلم میخواست الان کنارش نشسته بودم..به آغوشم دعوتش میکردم و محکم بغلش میکردم..بعد که گرم شد میبردمش جایی که هیچ کسی نباشه و بعد...جزء به جزء صورتش رو میبوسیدم..به نظر باید خیلی صورت نرم و لطیفی باشه !
غرق در نگاهش بودم . حتی لحظه ای نمیتونستم چشم ازش بردارم ...
#از_نوشته_های_ملورین#
لاولی ها حمایت..؟♡
با انگشت شستش دستمال سرش رو لمس میکرد . انگار که برای اون دوخته شده بود. پر از گل های صورتی و خطوط ظریف .
دستمال سر رو به بینیش نزدیک کرد و با تمام وجودش اون رو استشمام کرد . بوی دستمال سر ملایم و گلفام بود، با نتهای شیرین توت فرنگی و تازگی..که حس نرمی و آرامش را القا میکرد.
آروم لبخند زد .
تنها چیزی که از اون دختر داشت..فقط یه دستمال سر بود .
یه دنیا براش ارزش داشت !
هر وقت اسمی از اون میشنید قلبش مثل کوبیدن تند یک درام به تپش میوفتاد.
هر وقت باهاش چشم تو چشم میشد پاهاش مثل نرمی نسیم عاشقانه سست میشد..نمیتونست باهاش صحبت کنه و همیشه لکنت میگرفت ..
اون چش شده بود ؟!
نمیدونم ! ...
شاید تحت تاثیر عطر گل فامش قرار گرفته بود
شاید نرمی دستمال سر و لطافت اون حس آرامش بهش القا کرده بود
شاید هم ... عاشق شده بود !
همه چیز از یه تعطیلات تابستونی شروع شد ... .
نیمهشب بود و همه دور آتیش نشسته بودن، خندههای شاد و دلنشینشون مثل نغمهای شیرین در دل جنگل میرقصید. بعضیها با مارشملوهای شیرین و سفید که روی چوبهایشان سرخ میشدند، کنار آتیش نشسته بودن، بعضی از اونا زوج بودن و بعضی ها هم تنها
مثل من ! مثل اون .
اما میان این همه فقط اون دختر کوچولو بود که قلبم رو به تپش انداخته بود . اون روی صندلی تک نفرهای نشسته بود، به آتیش زل زده بود و تو دنیای خودش غرق شده بود .
آرزو میکردم الان توی ذهنش بودم تا بفهمم به چی فکر میکنه...پتوی نرم و صورتیرنگی رو دور بدن کوچیکش پیچیده بود. داخل یکی از دستای کوچولوش یه ماگ هات چاکلت داغ و بخارآلود بود و دست دیگش رو به سمت آتیش دراز کرده بود تا گرم بشه .
احساس میکردم سردشه !..میلرزید..دلم میخواست الان کنارش نشسته بودم..به آغوشم دعوتش میکردم و محکم بغلش میکردم..بعد که گرم شد میبردمش جایی که هیچ کسی نباشه و بعد...جزء به جزء صورتش رو میبوسیدم..به نظر باید خیلی صورت نرم و لطیفی باشه !
غرق در نگاهش بودم . حتی لحظه ای نمیتونستم چشم ازش بردارم ...
#از_نوشته_های_ملورین#
لاولی ها حمایت..؟♡
۸.۸k
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.