پارت 19
پارت 19
خیلی خوب میزد.. دستاش روی ساز میرقصید... ذهنم پر کشید به روزی که مامانم این گیتارو به عنوان کادوی تولدم بهم داد... چقدر اون روز شاد بودم... غرق خوشی بودم، چون مامانم اخر شب برام گیتار زد، گفت از اینکه این گیتار و وقتی 16 سالش بود خریده، یه جورایی تیکه ای از روحشه.. پس چطور میذاشتم روح مامانم خاک بخوره؟ اون شب بهم گفت این گیتار دیگه برا من... تعجب کردم و گفتم:ولی مامان تو این گیتارو خیلی دوست داری! اونم با نگاه مهربونی گفت پس چه بهتر چیزی که دوسش دارم پیش عزیز ترین کسم باشه...! با این جملش چشمای نازش برق زد... چشمای مهربونش خندید... ولی... دو روز بعد اون روز جنازه ی مامانم توی یکی از جاده های بیرون شهر پیدا شد.. هیچوقت نفهمیدم کی مامان قشنگمو کشت.. ولی میدونستم بابا میدونه ولی هیچی بهم نمیگه.. سنی نداشتم... همش 12 سالم بود، افسرده و گوشه گیر شدم... وابسته ی مامان بودم، دوسش داشتم اندازه ی دنیا... برام سخت بود از دستش بدم کسی رو که همه ی کاراش بهم ارامش و زندگی هدیه میداد... تو این افکار غرق بودم که صدای گیتار قطع شد، به بومگیو گفتم قشنگ میزنه.. بعد ازم خواست گیتارو به اتاقش ببره... نمیدونم چرا ولی گذاشتم گیتارو با خودش ببره... روح مامانمو برد.. با خودش، پیش خودش.. نمیدونم چرا ولی دلم راضی بود از این انتخاب...
خیلی خوب میزد.. دستاش روی ساز میرقصید... ذهنم پر کشید به روزی که مامانم این گیتارو به عنوان کادوی تولدم بهم داد... چقدر اون روز شاد بودم... غرق خوشی بودم، چون مامانم اخر شب برام گیتار زد، گفت از اینکه این گیتار و وقتی 16 سالش بود خریده، یه جورایی تیکه ای از روحشه.. پس چطور میذاشتم روح مامانم خاک بخوره؟ اون شب بهم گفت این گیتار دیگه برا من... تعجب کردم و گفتم:ولی مامان تو این گیتارو خیلی دوست داری! اونم با نگاه مهربونی گفت پس چه بهتر چیزی که دوسش دارم پیش عزیز ترین کسم باشه...! با این جملش چشمای نازش برق زد... چشمای مهربونش خندید... ولی... دو روز بعد اون روز جنازه ی مامانم توی یکی از جاده های بیرون شهر پیدا شد.. هیچوقت نفهمیدم کی مامان قشنگمو کشت.. ولی میدونستم بابا میدونه ولی هیچی بهم نمیگه.. سنی نداشتم... همش 12 سالم بود، افسرده و گوشه گیر شدم... وابسته ی مامان بودم، دوسش داشتم اندازه ی دنیا... برام سخت بود از دستش بدم کسی رو که همه ی کاراش بهم ارامش و زندگی هدیه میداد... تو این افکار غرق بودم که صدای گیتار قطع شد، به بومگیو گفتم قشنگ میزنه.. بعد ازم خواست گیتارو به اتاقش ببره... نمیدونم چرا ولی گذاشتم گیتارو با خودش ببره... روح مامانمو برد.. با خودش، پیش خودش.. نمیدونم چرا ولی دلم راضی بود از این انتخاب...
۵۷
۱۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.