معشوقه مافیا

از زبان کوک

رفتیم کتابخونه ولی ذهنم همش درگیر بود آخه بابای ات رو زمانی که آزاد کردم گفت:مطمئن باش نمیزارم دخترم دست تو بمونه و اونو ازت جدا میکنم حسرتش رو به دلت میزارم

از همین میترسیدم همون موقع ات رو محکم بغل کردم اونم منو بغل کرد

+کوکی من چیزی شده؟

_نه چیزی نشده فقط دوست دارم همینجوری همش بغلت کنم بعد همو بوسیدیم

+خب کتابهایی رو که گفتی کدومن

_وایسا الان بهت میدم

شروع کردیم به خوندن کتابا اینقدر کتاب خوندیم که همونجا خوابمون برد

صبح از زبان ات

از خواب بیدار شدم ما که هنوز تو کتابخونه ایم ای وای ما همینجا خوابیدیم دیشب آخ گردنم درد می‌کنه احتمالا به خاطره اینه که بالشت زیر سرم نبوده

بعد بلند شدم و کوک رو صدا زدم

+کوکی جونم بلند شو انقدر درگیر کتابا شدیم دیشب همینجا خواب رفتیم

_دستشو کشیدم و انداختم تو بغلم

_چه خواب بدی دیشب دیدم

+چی خواب دیدی


_خواب دیدم منو ول کردی واسه همیشه و رفتی

+اون وقت تو چیکار کردی؟

_هیچی دیگه منم خودمو از یه جای بلند پرت کردم پایین

+زدم به سینش خفه شو ببینم روز قشنگمو خراب می‌کنی یا نه

_ببخشید بیبی همش خواب بود بیخیال

بلند شدیم و رفتیم تو اتاقمون