پارت۹۴
*یک سال بعد*
گلای تو دستمو روی قبر گذاشتم.شایان رادمنش...گاهی فکر میکنم برگشتن در زمان و نجات شایان بزرگترین اشتباه زندگیم بود...شاید سعی کردم تقدیرو دور بزنم و این تاوان سنگینی برام داشت...اما بعد میفهمم اختراع اون دستگاه بزرگترین اشتباه زندگیم بوده...
یکسال پیش بعد از اون اتفاق دستگاه برای همیشه خاموش شد.مهران به حبس ابد محکوم شد و برای مدتی همه چیز اروم بود...ریما دستشو روی شونم گذاشت و گفت
_بریم؟
نگاه طولانی ای به خاک شایان انداختم و گفتم
_بریم...
*****
_خیلی خوشگل شدی دخترم...
نگاهی به سرتا پای خودم توی آینه ی قدی روبروم انداختم.مامان تور روی سرمو باز کرد و دامن لباس عروسمو مرتب کرد.
_ایمان بیرون منتظرته...
سرمو تکون دادم و لبخند زدم.مامان با چشمای پر از اشک نگاهم کرد و رفت بیرون.چند لحظه بعد ایمان اومد تو و با دیدن من لبخند زد.با کت و شلوار سورمه ای که پوشیده بود خیلی جذاب شده بود.
از نگاهش خندم گرفت...کوتاه خندید و گفت
_شبیه فرشته ها شدی...
لبخندی زدم و سرمو کج کردم.به سمتم اومد و دستامو گرفت.کمی خم شد و پیشونیمو اروم و طولانی بوسید.سرمو روی سینش گذاشتم و حس آرامش غیرقابل وصفی همه ی وجودمو گرفت...گفتم
_همه چی انقدر خوبه که...وحشت دارم ایمان...
گلای تو دستمو روی قبر گذاشتم.شایان رادمنش...گاهی فکر میکنم برگشتن در زمان و نجات شایان بزرگترین اشتباه زندگیم بود...شاید سعی کردم تقدیرو دور بزنم و این تاوان سنگینی برام داشت...اما بعد میفهمم اختراع اون دستگاه بزرگترین اشتباه زندگیم بوده...
یکسال پیش بعد از اون اتفاق دستگاه برای همیشه خاموش شد.مهران به حبس ابد محکوم شد و برای مدتی همه چیز اروم بود...ریما دستشو روی شونم گذاشت و گفت
_بریم؟
نگاه طولانی ای به خاک شایان انداختم و گفتم
_بریم...
*****
_خیلی خوشگل شدی دخترم...
نگاهی به سرتا پای خودم توی آینه ی قدی روبروم انداختم.مامان تور روی سرمو باز کرد و دامن لباس عروسمو مرتب کرد.
_ایمان بیرون منتظرته...
سرمو تکون دادم و لبخند زدم.مامان با چشمای پر از اشک نگاهم کرد و رفت بیرون.چند لحظه بعد ایمان اومد تو و با دیدن من لبخند زد.با کت و شلوار سورمه ای که پوشیده بود خیلی جذاب شده بود.
از نگاهش خندم گرفت...کوتاه خندید و گفت
_شبیه فرشته ها شدی...
لبخندی زدم و سرمو کج کردم.به سمتم اومد و دستامو گرفت.کمی خم شد و پیشونیمو اروم و طولانی بوسید.سرمو روی سینش گذاشتم و حس آرامش غیرقابل وصفی همه ی وجودمو گرفت...گفتم
_همه چی انقدر خوبه که...وحشت دارم ایمان...
۳.۷k
۱۴ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.