Miracle = معجزه
Part19
مبادا تهیونگ بخواد کاری کنه که نشه جبرانش کرد؟
جدا از این حرفا...داغ شده بودم و مطمئن بودم لپام بیش از حد قرمز شده...میدونستم دلیلش چیه...عاشق شده بودم...منی که همیشه عشق رو نقض میکردم ، اگه تهیونگ درخواستی ازم بکنه نمیتونستم بهش نه بگم و این واقعاً برام سخت بود و سخت تر از همه میدونستم درخواستش چیه....
با صدای آروم و بمی شروع به حرف زدن کرد
_ چرا نگاهتو ازم میگیری؟
+ فکرشو میکردم عاشقم شده باشی...
_ جوری عاشق شدم که به مرز دیوانگی رسیدم ، فقط میخواستم مطمئن بشم یه پیش زمینه ای برای دوست داشتنم داری که اونم یک ماه پیش مطمئن شدم...و کم کم احساساتمو بروز دادم...تا امشب که نقشمو عملی کنم!
نکنه بخواد اون کار احمقانه رو انجام بده؟!...باید خونسردیم حفظ میکردم...ولی مگه آسون بود؟ بدنی که تازه یک هفته فهمیدی دیوانه وار دوسش داری بهت چسبیده بود و فکرای
قرمز و سیاهی داخل سرش داشت...با پوزخند گفتم :
+دیوونه شدی؟!!
_ آره... دیوونه ی تو شدم... هر کلمه ای که به زبون میاری باعث میشه به مرز جنون برسم...چه برسه به اینکه بخوام لمست کنم
+از کجا مطمئنی منم دوست دارم؟
_از اونجایی که جلومو نمیگیری...
و سرشو کج کرد و نزدیک صورتم شد ، نزدیک و نزدیک تر...تا اینکه لباش به لب هام رسید...بدنم هر لحظه داغ تر میشد و قلبم مثل بمب میزد.... مطمئن بودم تهیونگ هم ضربان
قلبمو حس میکنه ، یه حس عجیب و قوی ای منو وادار میکرد کرد که منم ببوسمش....
حالا دیگه کاملاً مطمئن بودم که واقعاً دوسش دارم...پس...چرا دارم جلوی خودمو میگیرم؟
چشمامو بستم و دستامو دور گردنش حلقه کردمو شروع کردم به بوسیدنش ، از این کارم یشخند ریزی زد و وارد عمل شد... دستشو از روی چونم برداشت و دور کمرم حلقه کرد...
اگر بابام میفهمید قطعاً تهیونگ رو دار میزد...حتماً بابام هم وقتی اولین بار مامان رو بوسید همین حس رو داشت...همیشه راجبش بهم میگفت و حالا داشتم بدون اینکه حتی از ماجرا
بویی برده باشم این کار رو میکردم...بعد از دو دقیقه نفس کم آوردم و ازش جدا شدم ولی صورتم رو از صورتش زیاد فاصله ندادم ، دوتامون نفس نفس میزدیم...و نفس هامون روی
صورت هم دیگه فرود میومد ، آروم گفتم :
+واقعا...ًدوسم داری؟ یا فقط میخوای ازم استفاده کنی؟
از این حرفی که زدم...یکم ناراحت شدم و یه بغض کوچولو توی گلم به وجود اومد....از اینکه به جایی رسیدم تا مجبور بشم این سوالو از یه پسر بپرسم!!
ناخوداگاه اشک توی چشمام جمع شد....اگه واقعاً هدفش این باشه چی؟
_چطوری ثابتش کنم؟
+ به بابام بگو...همه چیز رو بدون پنهان کردن بگو...به همه بگو....
تنها راه ثابت کردنش همین بود اگه واقعاً عاشقم بود و هیچ فکر شومی نداشت...پس برای برملا شدن این اتفاق نباید هیچ ترسی داشته باشه!
_اگر قبول نکرد چی؟
+خودم بهش ثابت میکنم
_انقدر مشتاقی؟
+صد برابر بیشتر از تو...کیم تهیونگ.....
ادامه پارت بعد ، لاوام لایک ، فالو و کامنت یادتون نره💜💜
مبادا تهیونگ بخواد کاری کنه که نشه جبرانش کرد؟
جدا از این حرفا...داغ شده بودم و مطمئن بودم لپام بیش از حد قرمز شده...میدونستم دلیلش چیه...عاشق شده بودم...منی که همیشه عشق رو نقض میکردم ، اگه تهیونگ درخواستی ازم بکنه نمیتونستم بهش نه بگم و این واقعاً برام سخت بود و سخت تر از همه میدونستم درخواستش چیه....
با صدای آروم و بمی شروع به حرف زدن کرد
_ چرا نگاهتو ازم میگیری؟
+ فکرشو میکردم عاشقم شده باشی...
_ جوری عاشق شدم که به مرز دیوانگی رسیدم ، فقط میخواستم مطمئن بشم یه پیش زمینه ای برای دوست داشتنم داری که اونم یک ماه پیش مطمئن شدم...و کم کم احساساتمو بروز دادم...تا امشب که نقشمو عملی کنم!
نکنه بخواد اون کار احمقانه رو انجام بده؟!...باید خونسردیم حفظ میکردم...ولی مگه آسون بود؟ بدنی که تازه یک هفته فهمیدی دیوانه وار دوسش داری بهت چسبیده بود و فکرای
قرمز و سیاهی داخل سرش داشت...با پوزخند گفتم :
+دیوونه شدی؟!!
_ آره... دیوونه ی تو شدم... هر کلمه ای که به زبون میاری باعث میشه به مرز جنون برسم...چه برسه به اینکه بخوام لمست کنم
+از کجا مطمئنی منم دوست دارم؟
_از اونجایی که جلومو نمیگیری...
و سرشو کج کرد و نزدیک صورتم شد ، نزدیک و نزدیک تر...تا اینکه لباش به لب هام رسید...بدنم هر لحظه داغ تر میشد و قلبم مثل بمب میزد.... مطمئن بودم تهیونگ هم ضربان
قلبمو حس میکنه ، یه حس عجیب و قوی ای منو وادار میکرد کرد که منم ببوسمش....
حالا دیگه کاملاً مطمئن بودم که واقعاً دوسش دارم...پس...چرا دارم جلوی خودمو میگیرم؟
چشمامو بستم و دستامو دور گردنش حلقه کردمو شروع کردم به بوسیدنش ، از این کارم یشخند ریزی زد و وارد عمل شد... دستشو از روی چونم برداشت و دور کمرم حلقه کرد...
اگر بابام میفهمید قطعاً تهیونگ رو دار میزد...حتماً بابام هم وقتی اولین بار مامان رو بوسید همین حس رو داشت...همیشه راجبش بهم میگفت و حالا داشتم بدون اینکه حتی از ماجرا
بویی برده باشم این کار رو میکردم...بعد از دو دقیقه نفس کم آوردم و ازش جدا شدم ولی صورتم رو از صورتش زیاد فاصله ندادم ، دوتامون نفس نفس میزدیم...و نفس هامون روی
صورت هم دیگه فرود میومد ، آروم گفتم :
+واقعا...ًدوسم داری؟ یا فقط میخوای ازم استفاده کنی؟
از این حرفی که زدم...یکم ناراحت شدم و یه بغض کوچولو توی گلم به وجود اومد....از اینکه به جایی رسیدم تا مجبور بشم این سوالو از یه پسر بپرسم!!
ناخوداگاه اشک توی چشمام جمع شد....اگه واقعاً هدفش این باشه چی؟
_چطوری ثابتش کنم؟
+ به بابام بگو...همه چیز رو بدون پنهان کردن بگو...به همه بگو....
تنها راه ثابت کردنش همین بود اگه واقعاً عاشقم بود و هیچ فکر شومی نداشت...پس برای برملا شدن این اتفاق نباید هیچ ترسی داشته باشه!
_اگر قبول نکرد چی؟
+خودم بهش ثابت میکنم
_انقدر مشتاقی؟
+صد برابر بیشتر از تو...کیم تهیونگ.....
ادامه پارت بعد ، لاوام لایک ، فالو و کامنت یادتون نره💜💜
۶۶.۳k
۱۹ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.