منو یادت میاد؟
پارت ۱۴
(دو روز بعد )
(آلا)
امروز وقت دکتر داشتم و همنیطور قرار بود غروب با یونگی برم بیرون البته یونگی پیش دکتر هم باهام بود . یه تیپ سیاه لش زدم و موهام رو دم اسبی بستم و راه افتادیم به سمت مطب دکتر .
(مطب دکتر)
وقتی رسیدیم یونگی اونجا بود اول من رفتم تو سلام کردم
دکتر : شنیدم که یهچیزایی یادت اومده
- امم آره
دکتر : چه حسی داری ؟
- خب .. چیزی که یادم اومد برام خیلی حس جالبی داشت :)
دکتر : در مورد گذشته چی ؟
- به حسی شبیه به ترس یا شاید تنفر از گذشته دارم
دکتر : دوست داری گذشته رو چطوری به یاد بیاری ؟ ببین برای جواب دادن به این سوالم خوب فکر کن ، اگه جواب درستی رو انتخاب کنی میتونی از شر همهی این دکتر ها و این گذشته مبهم خلاص شی
آلا : یکم فکر کردم واقعا هیچی تو مغزم نبود تا بخوام اتخاب درستی بکنم
- اما من چیزی در این مورد به ذهنم نمیرسه
دکتر : خب در این مواقع که مغز چیزی رو درک نمیکنه یعنی اون مربوط به قلبه ، میفهمی ؟
آلا : فهمیدم منظورش چیه ، من هر موقع میخوام به حرف قلبم گوش کنم چشمام رو میبندم ، یه لحظه چشمام رو بستم ، یهو دلم خواست همه چی خیلی زود بگذره و زندگیم مثل زندگی بقیه عادی باشه
- من دلم میخواد همه خیلی سریع بگذره
دکتر : آهاا دیدی گفتم قلبت راستشو میکنه ، خب کارم با تو تموم شد باید با آقای مین هم صحبت کنم
- پس انتخابی که کردم چی ..؟
دکتر : نگران نباش
از دکتر خدافظی کردم و اومدم بیرون به یونگی گفتم بره تو و خودمم رو صندلی ها نشستم
(یونگی)
ادامه دارد
ببخشید این پارت کم واقعا امروز حال هیچ کاری رو نداشتم ولی بازم پارت گذاشتم
#بی_تی_اس #فیک #یونگی #رمان #شوگا
#BTS #Suga
(دو روز بعد )
(آلا)
امروز وقت دکتر داشتم و همنیطور قرار بود غروب با یونگی برم بیرون البته یونگی پیش دکتر هم باهام بود . یه تیپ سیاه لش زدم و موهام رو دم اسبی بستم و راه افتادیم به سمت مطب دکتر .
(مطب دکتر)
وقتی رسیدیم یونگی اونجا بود اول من رفتم تو سلام کردم
دکتر : شنیدم که یهچیزایی یادت اومده
- امم آره
دکتر : چه حسی داری ؟
- خب .. چیزی که یادم اومد برام خیلی حس جالبی داشت :)
دکتر : در مورد گذشته چی ؟
- به حسی شبیه به ترس یا شاید تنفر از گذشته دارم
دکتر : دوست داری گذشته رو چطوری به یاد بیاری ؟ ببین برای جواب دادن به این سوالم خوب فکر کن ، اگه جواب درستی رو انتخاب کنی میتونی از شر همهی این دکتر ها و این گذشته مبهم خلاص شی
آلا : یکم فکر کردم واقعا هیچی تو مغزم نبود تا بخوام اتخاب درستی بکنم
- اما من چیزی در این مورد به ذهنم نمیرسه
دکتر : خب در این مواقع که مغز چیزی رو درک نمیکنه یعنی اون مربوط به قلبه ، میفهمی ؟
آلا : فهمیدم منظورش چیه ، من هر موقع میخوام به حرف قلبم گوش کنم چشمام رو میبندم ، یه لحظه چشمام رو بستم ، یهو دلم خواست همه چی خیلی زود بگذره و زندگیم مثل زندگی بقیه عادی باشه
- من دلم میخواد همه خیلی سریع بگذره
دکتر : آهاا دیدی گفتم قلبت راستشو میکنه ، خب کارم با تو تموم شد باید با آقای مین هم صحبت کنم
- پس انتخابی که کردم چی ..؟
دکتر : نگران نباش
از دکتر خدافظی کردم و اومدم بیرون به یونگی گفتم بره تو و خودمم رو صندلی ها نشستم
(یونگی)
ادامه دارد
ببخشید این پارت کم واقعا امروز حال هیچ کاری رو نداشتم ولی بازم پارت گذاشتم
#بی_تی_اس #فیک #یونگی #رمان #شوگا
#BTS #Suga
۵.۹k
۳۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.