Part : ۵۷
Part : ۵۷ 《بال های سیاه》
پدرش و شرکا و حساب دار هاش شروع کردن به صحبت در مورد سهام شرکت و میزان سودشون:
/ آقای جئون...ما توی ماه گذشته سود چندان زیادی نداشتیم...و خب از طرفه شرکت خانواده ی پتینسون سود چشمگیری داشتن!
پیرمرد دیگه ای بحث رو ادامه داد:
&بله قربان! به نظرم باید به راهی برای شریک شدن با این خانواده پیدا کنیم...
نزدیک شدن به این خانواده یعنی موفقیت و سود بیشتر!
مرد نسبتا میانسالی که با خودکارش چیزی روی کاغذ یادداشت میکرد، گفت:
£ قربان...به نظرم بهترین کار اینه که با اونها طرح دوستی بریزیم! منظورم اینه که اگه بتونیم نسبت فامیلی ایجاد کنیم یقینا کار ما سریع تر و بهتر پیش میره...مطمئنم اون ها هم آوازه ی شرکت شما رو شنیدن قربان! پس حتما قبول میکنن که با شما شریک شن...حتی شاید هم فامیل!
جئون بزرگ( پدر جونگکوک) که تا الان تویه سکوت به حرف اونها گوش میداد شروع به صحبت کردن کرد:
× ایده ی خوبیه! البته اگه عملی شه...
مرد میانسال دوباره شروع به حرف زدن کرد:
£ بله قربان! عملی هم میشه...من تحقیق کردم..ایشون یه دختر دارن! تقریبا ۳۶ سالشونه...و از اونجایی که پسرتون قراره جانشین بعدیه شما باشه به نظرم انتخاب مناسبی برای این وصلت هست...مطمئن باشین پتینسون پیر اونقدری باهوش هست که تک دخترش رو همسر همچین مرد ایده آل و موفقی بکنه! و تازه...آقای جئون جوان مطمئنا مورد لطف خاص خانواده ی اونها قراره میگیره...چون هم پسر مرد قدرتمندی مثل شماست و هم دامادشه! و این یعنی سود و موفقیت بیشتر برای شرکت!
جونگکوک از جسارت اون مرد کلافه شده بود و دیگه نمیتونست خونسرد بمونه:
_ببخشید !فکر نکنم به شما اجازه ی این داده شده باشه که تویه زندگیه شخصیه من دخالت کنین و حتی برای آینده ی من برنامه ریزی کنین و بگین بگین با چه کسی باید ازدواج کنم و با چه کسی نکنم! فکر کنم یادتون رفته من کی هستم و شما کی هستین! پس مواظب حرف زدنتون باشین! من قرار نیست به این ازدواج تن بدم و برای سود بیشتر سهام با کسی که ۹ سال از خودم بزرگ تره زیره یه سقف برم! من کالای شما نیستم که با من خرید و فروش کنین! باره آخرتون باشه که با من_____
صدای بم و آروم پدرش شنیده شد...فقط جونگکوک بود که میدونست پشت این آرامش چه طوفانی در کاره:
×کافیه جونگکوک! همتون برید بیرون...جلسه ی امروز تمومه!
جونگکوک عصبی بود و اونم خواست که سریع از جاش بلند شه و اتاق رو ترک کنه که صدای پدرش مانع شد:
×تو نه! بشین...
جونگکوک کلافه به رفتن شرکا و حساب دار های پدرش نگاه کرد و کلافه به موهاش چنگ زد:
_بله پدر...
پدرش و شرکا و حساب دار هاش شروع کردن به صحبت در مورد سهام شرکت و میزان سودشون:
/ آقای جئون...ما توی ماه گذشته سود چندان زیادی نداشتیم...و خب از طرفه شرکت خانواده ی پتینسون سود چشمگیری داشتن!
پیرمرد دیگه ای بحث رو ادامه داد:
&بله قربان! به نظرم باید به راهی برای شریک شدن با این خانواده پیدا کنیم...
نزدیک شدن به این خانواده یعنی موفقیت و سود بیشتر!
مرد نسبتا میانسالی که با خودکارش چیزی روی کاغذ یادداشت میکرد، گفت:
£ قربان...به نظرم بهترین کار اینه که با اونها طرح دوستی بریزیم! منظورم اینه که اگه بتونیم نسبت فامیلی ایجاد کنیم یقینا کار ما سریع تر و بهتر پیش میره...مطمئنم اون ها هم آوازه ی شرکت شما رو شنیدن قربان! پس حتما قبول میکنن که با شما شریک شن...حتی شاید هم فامیل!
جئون بزرگ( پدر جونگکوک) که تا الان تویه سکوت به حرف اونها گوش میداد شروع به صحبت کردن کرد:
× ایده ی خوبیه! البته اگه عملی شه...
مرد میانسال دوباره شروع به حرف زدن کرد:
£ بله قربان! عملی هم میشه...من تحقیق کردم..ایشون یه دختر دارن! تقریبا ۳۶ سالشونه...و از اونجایی که پسرتون قراره جانشین بعدیه شما باشه به نظرم انتخاب مناسبی برای این وصلت هست...مطمئن باشین پتینسون پیر اونقدری باهوش هست که تک دخترش رو همسر همچین مرد ایده آل و موفقی بکنه! و تازه...آقای جئون جوان مطمئنا مورد لطف خاص خانواده ی اونها قراره میگیره...چون هم پسر مرد قدرتمندی مثل شماست و هم دامادشه! و این یعنی سود و موفقیت بیشتر برای شرکت!
جونگکوک از جسارت اون مرد کلافه شده بود و دیگه نمیتونست خونسرد بمونه:
_ببخشید !فکر نکنم به شما اجازه ی این داده شده باشه که تویه زندگیه شخصیه من دخالت کنین و حتی برای آینده ی من برنامه ریزی کنین و بگین بگین با چه کسی باید ازدواج کنم و با چه کسی نکنم! فکر کنم یادتون رفته من کی هستم و شما کی هستین! پس مواظب حرف زدنتون باشین! من قرار نیست به این ازدواج تن بدم و برای سود بیشتر سهام با کسی که ۹ سال از خودم بزرگ تره زیره یه سقف برم! من کالای شما نیستم که با من خرید و فروش کنین! باره آخرتون باشه که با من_____
صدای بم و آروم پدرش شنیده شد...فقط جونگکوک بود که میدونست پشت این آرامش چه طوفانی در کاره:
×کافیه جونگکوک! همتون برید بیرون...جلسه ی امروز تمومه!
جونگکوک عصبی بود و اونم خواست که سریع از جاش بلند شه و اتاق رو ترک کنه که صدای پدرش مانع شد:
×تو نه! بشین...
جونگکوک کلافه به رفتن شرکا و حساب دار های پدرش نگاه کرد و کلافه به موهاش چنگ زد:
_بله پدر...
۳.۹k
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.