عضو افتخاری پارت ۲۸
#عضو_افتخاری
#پارت_28
🎶🎶🎶🎶🎶🎶🎶🎶🎶🎶
♡تهیونگ♡
الان سه ساعته تو هواپیما هستیم و یکم دیگه میرسیم .
💜یک ساعت بعد...
با صدای خلبان نگاهمو از آسمون گرفتمو دوختم به سوزی
+رسیدیم همینطور میخوای بهم زل بزنی
_هاا اها ببخشید
از جاش بلند شدو وسایلشو برداشت منم از جام بلند شدمو بعد از برداشتم وسایلام از هواپیما خارج شدیم رفتیم و چمدونامونو گرفتیمو
از فرودگاه خارج شدیم عینک و کلاهمو برداشتمو نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمت تاکسی اختصاصی که دنبالمون فرستاده بودن درو واسه سوزی باز کردمو خودمم سوار شدم و حرکت کردیم سمت خونه وقتی رسیدیم جلو در خونه
که متوجه بغض سوزی شدم حقم داشت
وارد خونه شدیم و وسایلا رو گذاشتیم تو اتاقامون سوزی اتاقمو نشونم داده بود .
ساعت ۱۲ تشیع جنازه بود و فقط نیم ساعت وقت بود بعد اینکه یکم چیز میز خوردیم البته به زور کردم تو حلق سوزی.
رفتیم سمت قبرستون بعد از انجام یه سری کارا کم کم مردم اومدن سوزی بی صدا زل زده بود به قبر و هیچی نمیگفت و سعی میکرد خودشو قوی نشون بده . اروم دستمو دور شونش حلقه کردم که حتی یه نگاهم نکرد و فقط زل زده بود به قبر بعد مراسم همه اومدنو یکی یکی تسلیت گفتن تو اون بین یه پسر هیز بود که فقط به سوزی زل زده بود و بدجور رو مخم بود ایششش
دیدم دیگه زیادی زل زده یه اخم ترسناک بهش کردم که نگاهشو گرفت و سوزیو هدایت کردم سمت ماشین و خودمم درست سمت اون پسره نشستم تا سوزیو دید نزنه پسره عوضی
🎶دو روز بعد ...
سوزی یکم به خودش اومده بودو خودشو جمع و جور کرده بود و داشت با شرکتو اعضا تشکیلات سرو کله میزد امروز یه کنفرانس داشت یه سریا سعی دارن حق وراثتو ازش بگیرن و امروز میخواد همه چیزو روشن کنه ...
ادامه دارد...
#پارت_28
🎶🎶🎶🎶🎶🎶🎶🎶🎶🎶
♡تهیونگ♡
الان سه ساعته تو هواپیما هستیم و یکم دیگه میرسیم .
💜یک ساعت بعد...
با صدای خلبان نگاهمو از آسمون گرفتمو دوختم به سوزی
+رسیدیم همینطور میخوای بهم زل بزنی
_هاا اها ببخشید
از جاش بلند شدو وسایلشو برداشت منم از جام بلند شدمو بعد از برداشتم وسایلام از هواپیما خارج شدیم رفتیم و چمدونامونو گرفتیمو
از فرودگاه خارج شدیم عینک و کلاهمو برداشتمو نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمت تاکسی اختصاصی که دنبالمون فرستاده بودن درو واسه سوزی باز کردمو خودمم سوار شدم و حرکت کردیم سمت خونه وقتی رسیدیم جلو در خونه
که متوجه بغض سوزی شدم حقم داشت
وارد خونه شدیم و وسایلا رو گذاشتیم تو اتاقامون سوزی اتاقمو نشونم داده بود .
ساعت ۱۲ تشیع جنازه بود و فقط نیم ساعت وقت بود بعد اینکه یکم چیز میز خوردیم البته به زور کردم تو حلق سوزی.
رفتیم سمت قبرستون بعد از انجام یه سری کارا کم کم مردم اومدن سوزی بی صدا زل زده بود به قبر و هیچی نمیگفت و سعی میکرد خودشو قوی نشون بده . اروم دستمو دور شونش حلقه کردم که حتی یه نگاهم نکرد و فقط زل زده بود به قبر بعد مراسم همه اومدنو یکی یکی تسلیت گفتن تو اون بین یه پسر هیز بود که فقط به سوزی زل زده بود و بدجور رو مخم بود ایششش
دیدم دیگه زیادی زل زده یه اخم ترسناک بهش کردم که نگاهشو گرفت و سوزیو هدایت کردم سمت ماشین و خودمم درست سمت اون پسره نشستم تا سوزیو دید نزنه پسره عوضی
🎶دو روز بعد ...
سوزی یکم به خودش اومده بودو خودشو جمع و جور کرده بود و داشت با شرکتو اعضا تشکیلات سرو کله میزد امروز یه کنفرانس داشت یه سریا سعی دارن حق وراثتو ازش بگیرن و امروز میخواد همه چیزو روشن کنه ...
ادامه دارد...
۲.۳k
۱۴ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.