خاطرات عشق
( خوب بچه ها این سوکوکو قراره یکم طولانی باشه با نظر و ایده ی یکی از بچه ها قراره بنویسم لطفاً هم گذارش نکنید)
از زبان راوی: ساعت هفت صبح بود چویا آماده شد و از خونه ی کوچیکش زد بیرون رفت تا رسید به اون شرکتی که برای مستخدمی استخدام شده بود بعد از راهنمایی های منشی شرکت شروع به کار کرد از تی کشیدن راهروها تا پاک کردن شیشه های شرکت همه چیز خوب بود تا اینکه.......
از زبان دازای: پروازم نشست وارد سالن فرودگاه شدم و لیزا رو دیدم یعنی اولین نفری که میتونست روزم رو خراب کنه اون بود حیف فقط یه وارث ازش می خواستم آخه پدر من این همه آدم چرا این البته پدرم پارسال از دنیا رفت
اومد پیشم گفت
& سلام عزیزم خوش اومدی
- سلام
& بیا بریم خونه
- فعلا باید برم شرکت کار ها رو انجام بدم
& میشه منم بیام عشقم( اه اه چندش 😑😂)
- باشه بیا
سوار ماشین شدیم اون مال پدرم بود که الان من اداره اش میکنم در واقع من ریئس مافیام ولی فقط مافیا ها منو میشناسن و حس ترس اونا بهم قدرت بیشتری میده و واقعاً حس خوبی داره
بلاخره به شرکت رسیدیم پیاده شدیم لیزا همش به من می چسبید و به زور داشتم تحمل می کردم تو راه رو بودیم که یه چیزی دیدم یه پسر با موهای آتشی و چشمای آبی
که داشت زمین رو تی میکشید
از منشیم پرسیدم اون کیه
= قربان مستخدم جدیده
& نگاش کن با اون قد و صورت بی ریخت انگاری وضعیت خوبی هم نداره ( فوحش آزاده 😡😑🤬)
- لیزا این کله هویج و ولکن داره کارش رو میکنه دیگه بیا
& اومدم
از زبان چویا: حرف های اون دختره اذیتم نکرد به این حرف ها عادت دارم که به خاطر قدم مسخره بشم ولی اون مرده ... یه لحظه قلبم وایساد اون چشمای شوکولاتی خیلی قشنگ بود...وای نه...
از زبان راوی: ساعت هفت صبح بود چویا آماده شد و از خونه ی کوچیکش زد بیرون رفت تا رسید به اون شرکتی که برای مستخدمی استخدام شده بود بعد از راهنمایی های منشی شرکت شروع به کار کرد از تی کشیدن راهروها تا پاک کردن شیشه های شرکت همه چیز خوب بود تا اینکه.......
از زبان دازای: پروازم نشست وارد سالن فرودگاه شدم و لیزا رو دیدم یعنی اولین نفری که میتونست روزم رو خراب کنه اون بود حیف فقط یه وارث ازش می خواستم آخه پدر من این همه آدم چرا این البته پدرم پارسال از دنیا رفت
اومد پیشم گفت
& سلام عزیزم خوش اومدی
- سلام
& بیا بریم خونه
- فعلا باید برم شرکت کار ها رو انجام بدم
& میشه منم بیام عشقم( اه اه چندش 😑😂)
- باشه بیا
سوار ماشین شدیم اون مال پدرم بود که الان من اداره اش میکنم در واقع من ریئس مافیام ولی فقط مافیا ها منو میشناسن و حس ترس اونا بهم قدرت بیشتری میده و واقعاً حس خوبی داره
بلاخره به شرکت رسیدیم پیاده شدیم لیزا همش به من می چسبید و به زور داشتم تحمل می کردم تو راه رو بودیم که یه چیزی دیدم یه پسر با موهای آتشی و چشمای آبی
که داشت زمین رو تی میکشید
از منشیم پرسیدم اون کیه
= قربان مستخدم جدیده
& نگاش کن با اون قد و صورت بی ریخت انگاری وضعیت خوبی هم نداره ( فوحش آزاده 😡😑🤬)
- لیزا این کله هویج و ولکن داره کارش رو میکنه دیگه بیا
& اومدم
از زبان چویا: حرف های اون دختره اذیتم نکرد به این حرف ها عادت دارم که به خاطر قدم مسخره بشم ولی اون مرده ... یه لحظه قلبم وایساد اون چشمای شوکولاتی خیلی قشنگ بود...وای نه...
۵.۸k
۱۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.