گل رز②
گل رز②
#پارت8
از زبان دازای]
نمیدونستم که نامه رو براش بفرستم یا نه شاید این نامه عصبانیت ـشو بیشتر کنه!
به احتماله زیاد قصد ـه قتل عام کردن ـه خوناشامارو داره.
نامه ـرو یه بار ـه دیگه خوندم تا چیزی ننوشته باشم که باعث ـه ناراحتی ـش بشه:
"ببین چویا میدونم چه حسی داری ولی بهتره که این وضع ـو تموم کنی، هیچ علاقه ای به اینکه بحث ـمون با چندتا تیکه کاغذ شروع بشه ندارم پس قصد ـه نوشتنه نامه ـرو هم ندارم؛ پس تمومش کن میدونم که عصبانیت ـت از من شعله میگیره ولی منم به اندازه ای که ازم متنفری، متنفرم!
از اینکه با احساسات ـتو بازیچه ی خودم دادم ولی نمیتونم بزارم عصبانیت ـتو رو سر ـه خوناشامای بیگناه خالی کنی!
فعلا،...
... دازای اوسامو"
کاخِ سلطنتی ـه ناکاهارا}
دوروز بعداز نوشته شدن ـه نامه"
از زبان چویا]
سمت ـه اتاق پدرم رفتم ـو با تردید در ـه اتاقو باز کردم.
با دیدن ـه اتاق ـه پدرم نفسم حبس شد ـو همین کافی بود که یه قطره اشک از چشمام رو گونه هام سر بخوره.
داخل ـه چهارچوب در وایسادم ـو گفتم: با اجازه پدر.
اینو گفتم ـو داخل ـه اتاق رفتم.
به همه جای اتاق که چیزی داخلش مشخص نمیشد نگاه کردم، خیلی تاریکه! خیلی!
پدم همجا رو تیره ـو تار کرده بود ولی من...!
من بدترین پادشاهی ـم که تا به عمرم دیدم، یه انسان نمیتونه پادشاه باشه، اخه چرا پدر؟ چرا منو به این دنیا اوردی؟
اینطوری هم مادر زنده بود هم تو!
با صدای نازک ـه یه نفر به خودم اومدم ـو از دنیای افکاراتم بیرون اومدم:
_ببخشید سرورم کارتون داشتم
سمت ـه صدا برگشتم ـو با دیدن ـه رزی سان با اخم گفتم: چی میخوای؟
تعظیمی کرد ـو گفت: چویا سان و...!
پریدم وسط ـه حرفش ـو با عصبانیت گفتم: تو الان چی گفتی؟؟؟
با ترس به زمین زل زد که باعث شد با صدای بلندتری بگم: تو الان منو چی صدا زدی؟؟؟ چویا سان؟؟ زهی خیال باطل چویایی وجود نداره من کسیو به اسمه چویا نمیشناسم اگه یبار ـه دیگه این اسمه کثیف ـو از دهن ـت یا هرکسه دیگه بشنوم همون موقع تیکه تیکه ـش میکنم.
رزی سان با ترس ـو نگرانی گفت: مـ.. معذرت میخوام سـ.. سرورم متاسفم.
نفس ـه عمیقی کشیدم ـو با اخم گفتم: چی میخواستی؟
کمی نزدیکتر اومد ـو نامه ای بهم داد ـو گفت: سرورم جناب وزیر گفتن که این نامه ـرو برای شما بیارم.
نامه ـرو از دستش گرفتم ـو گفتم: از جلو چشمام خفه شو!
سری تکون داد ـو گفت: با اجازه.
تعظیمی کرد ـو از پله ها پایین رفت.
به نامه نگاه کردم، دوباره اون دازای لعنتی!
نامه ـرو مچاله کردم ـو تو سطل ـه اشغال انداختم ـو با عصبانیت از اتاق ـه پدرم بیرون رفتم ـو درو پشت سرم بستم.
سمت ـه اتاقم رفتم ـو با عصبانیت درو باز کردم ـو محکم پشت ـه سرم بستم.
ادامه دارد...
#گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_وارث_الهه_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#پارت8
از زبان دازای]
نمیدونستم که نامه رو براش بفرستم یا نه شاید این نامه عصبانیت ـشو بیشتر کنه!
به احتماله زیاد قصد ـه قتل عام کردن ـه خوناشامارو داره.
نامه ـرو یه بار ـه دیگه خوندم تا چیزی ننوشته باشم که باعث ـه ناراحتی ـش بشه:
"ببین چویا میدونم چه حسی داری ولی بهتره که این وضع ـو تموم کنی، هیچ علاقه ای به اینکه بحث ـمون با چندتا تیکه کاغذ شروع بشه ندارم پس قصد ـه نوشتنه نامه ـرو هم ندارم؛ پس تمومش کن میدونم که عصبانیت ـت از من شعله میگیره ولی منم به اندازه ای که ازم متنفری، متنفرم!
از اینکه با احساسات ـتو بازیچه ی خودم دادم ولی نمیتونم بزارم عصبانیت ـتو رو سر ـه خوناشامای بیگناه خالی کنی!
فعلا،...
... دازای اوسامو"
کاخِ سلطنتی ـه ناکاهارا}
دوروز بعداز نوشته شدن ـه نامه"
از زبان چویا]
سمت ـه اتاق پدرم رفتم ـو با تردید در ـه اتاقو باز کردم.
با دیدن ـه اتاق ـه پدرم نفسم حبس شد ـو همین کافی بود که یه قطره اشک از چشمام رو گونه هام سر بخوره.
داخل ـه چهارچوب در وایسادم ـو گفتم: با اجازه پدر.
اینو گفتم ـو داخل ـه اتاق رفتم.
به همه جای اتاق که چیزی داخلش مشخص نمیشد نگاه کردم، خیلی تاریکه! خیلی!
پدم همجا رو تیره ـو تار کرده بود ولی من...!
من بدترین پادشاهی ـم که تا به عمرم دیدم، یه انسان نمیتونه پادشاه باشه، اخه چرا پدر؟ چرا منو به این دنیا اوردی؟
اینطوری هم مادر زنده بود هم تو!
با صدای نازک ـه یه نفر به خودم اومدم ـو از دنیای افکاراتم بیرون اومدم:
_ببخشید سرورم کارتون داشتم
سمت ـه صدا برگشتم ـو با دیدن ـه رزی سان با اخم گفتم: چی میخوای؟
تعظیمی کرد ـو گفت: چویا سان و...!
پریدم وسط ـه حرفش ـو با عصبانیت گفتم: تو الان چی گفتی؟؟؟
با ترس به زمین زل زد که باعث شد با صدای بلندتری بگم: تو الان منو چی صدا زدی؟؟؟ چویا سان؟؟ زهی خیال باطل چویایی وجود نداره من کسیو به اسمه چویا نمیشناسم اگه یبار ـه دیگه این اسمه کثیف ـو از دهن ـت یا هرکسه دیگه بشنوم همون موقع تیکه تیکه ـش میکنم.
رزی سان با ترس ـو نگرانی گفت: مـ.. معذرت میخوام سـ.. سرورم متاسفم.
نفس ـه عمیقی کشیدم ـو با اخم گفتم: چی میخواستی؟
کمی نزدیکتر اومد ـو نامه ای بهم داد ـو گفت: سرورم جناب وزیر گفتن که این نامه ـرو برای شما بیارم.
نامه ـرو از دستش گرفتم ـو گفتم: از جلو چشمام خفه شو!
سری تکون داد ـو گفت: با اجازه.
تعظیمی کرد ـو از پله ها پایین رفت.
به نامه نگاه کردم، دوباره اون دازای لعنتی!
نامه ـرو مچاله کردم ـو تو سطل ـه اشغال انداختم ـو با عصبانیت از اتاق ـه پدرم بیرون رفتم ـو درو پشت سرم بستم.
سمت ـه اتاقم رفتم ـو با عصبانیت درو باز کردم ـو محکم پشت ـه سرم بستم.
ادامه دارد...
#گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_وارث_الهه_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
۵.۷k
۲۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.