ما خلافکار نیستیم!
؟؟؟:این چیه؟ انگار یجا دیدمش
؟؟؟:والا تو همه چیزو یه بار یجا دیدی
؟؟؟:گمشین بیاین اینجا چقدر زر میزنین
؟؟؟:الان میایم انقدر غر نزن نیا
نیا: یونا و ترلان گم میشین میاین بریم یا همینجا چالتون کنم؟
یونا و ترلان:خا(با چشم غره)
یونا:من اینو با خودم میارم
نیا:چی رو؟
ترلان:یچیز مسخره پیدا کرده از وسط خرابه ها میخواد با خودش بیاره
نیا:ببینم
یونا چیزی که دستش بودو داد به نیا
نیا:این یه ساعت که به عنوان گردنبند هم استفاده میشه ...حتما ماله یکی از ساکنان این عمارت بوده بگیرش
یونا ساعتو از نیا گرفت:پس اینو من با خودم میارم
نیا:مشکلی نیست
ترلان:زود باشین تا رئیس نفهمیده ما اومدیم اینجا
یونا:بریم
پرش زمانی به چند روز بعد در دفتر*
یونا پاهاشو رو اون یکی گذاشت و سکوت اتاقو شکست
یونا:الان چرا اینجا پلاسین؟
ترلان:خب تا وقتی پرونده رو بفرستن باید اینجا باشیم دیگه-_-
یونا:عه؟خب پس اوکیه*درست کردن عینک*من برم لپ تابم رو بیارم که پرونده رو اوردن دیگه زحمت نکشم بلند شم*بلند میشه و به سمت در میره*چیزی خواستین بگین از اتاقتون بیارم
اون دوتا با سر تکون دادن تایید کردن و یونا هم از دفتر رفت بیرون
ویو نیا*
چند وقتیه یونا از ما فاصله گرفته فکر کنم ازمون خسته شده بالاخره چند ساله باهمیم یونا هم ازون ادماییه که یهو همه چیزو ول میکنه و میره مثل کاری که چند سال پیش کرد
فلش بک به چند سال قبل*
خدااااا باز این پروژه رو یادم رفت الان به استاد چی بگمممم ولش بابا یه دروغی سر هم میکنم همین طور که داشتم تو راهروعه دانشگاه راه میرفتم یونا رو دیدم که به دیوار تکیه داده بود و تو فکر بود وقتی تو فکره میخواد یه کاری کنه رفتم سمتش متوجم نشد برای همین دستمو رو شونش گذاشتم که با قیافه متعجبی بهم خیره شده
یونا:اوه،تو کی اومدی؟
نیا:تازه اومدم،تو فکری چیزی شده باز؟
یونا:ها! نه چرا چیزی بشه همه چیز خوبه
نیا:باشه من خرم همه چیزو بهت میگم*سرد*
خواستم برم که دستمو گرفت هه میدونستم همیشه با این حرفم میوفته تو تله
یونا:خب....من..من...میخوام از خونه فرار کنم*استرس*
نیا:چی؟دختر دیوونه شدی حالا فرض کنیم فرار کردی کدوم گوری میخوای بری؟ها؟*اخرشو با داد گفت*
یونا:اروم باش نیا،اوناشو انجام دادم نگران نباش
نیا:ها؟کی ؟چیکار کردی ؟بیا بریم تو حیاط قشنگ تعریف کن
رفتیم تو حیاط و روی یه نیمکت نشستیم
نیا:خب تعریف کن
یونا:....
؟؟؟:والا تو همه چیزو یه بار یجا دیدی
؟؟؟:گمشین بیاین اینجا چقدر زر میزنین
؟؟؟:الان میایم انقدر غر نزن نیا
نیا: یونا و ترلان گم میشین میاین بریم یا همینجا چالتون کنم؟
یونا و ترلان:خا(با چشم غره)
یونا:من اینو با خودم میارم
نیا:چی رو؟
ترلان:یچیز مسخره پیدا کرده از وسط خرابه ها میخواد با خودش بیاره
نیا:ببینم
یونا چیزی که دستش بودو داد به نیا
نیا:این یه ساعت که به عنوان گردنبند هم استفاده میشه ...حتما ماله یکی از ساکنان این عمارت بوده بگیرش
یونا ساعتو از نیا گرفت:پس اینو من با خودم میارم
نیا:مشکلی نیست
ترلان:زود باشین تا رئیس نفهمیده ما اومدیم اینجا
یونا:بریم
پرش زمانی به چند روز بعد در دفتر*
یونا پاهاشو رو اون یکی گذاشت و سکوت اتاقو شکست
یونا:الان چرا اینجا پلاسین؟
ترلان:خب تا وقتی پرونده رو بفرستن باید اینجا باشیم دیگه-_-
یونا:عه؟خب پس اوکیه*درست کردن عینک*من برم لپ تابم رو بیارم که پرونده رو اوردن دیگه زحمت نکشم بلند شم*بلند میشه و به سمت در میره*چیزی خواستین بگین از اتاقتون بیارم
اون دوتا با سر تکون دادن تایید کردن و یونا هم از دفتر رفت بیرون
ویو نیا*
چند وقتیه یونا از ما فاصله گرفته فکر کنم ازمون خسته شده بالاخره چند ساله باهمیم یونا هم ازون ادماییه که یهو همه چیزو ول میکنه و میره مثل کاری که چند سال پیش کرد
فلش بک به چند سال قبل*
خدااااا باز این پروژه رو یادم رفت الان به استاد چی بگمممم ولش بابا یه دروغی سر هم میکنم همین طور که داشتم تو راهروعه دانشگاه راه میرفتم یونا رو دیدم که به دیوار تکیه داده بود و تو فکر بود وقتی تو فکره میخواد یه کاری کنه رفتم سمتش متوجم نشد برای همین دستمو رو شونش گذاشتم که با قیافه متعجبی بهم خیره شده
یونا:اوه،تو کی اومدی؟
نیا:تازه اومدم،تو فکری چیزی شده باز؟
یونا:ها! نه چرا چیزی بشه همه چیز خوبه
نیا:باشه من خرم همه چیزو بهت میگم*سرد*
خواستم برم که دستمو گرفت هه میدونستم همیشه با این حرفم میوفته تو تله
یونا:خب....من..من...میخوام از خونه فرار کنم*استرس*
نیا:چی؟دختر دیوونه شدی حالا فرض کنیم فرار کردی کدوم گوری میخوای بری؟ها؟*اخرشو با داد گفت*
یونا:اروم باش نیا،اوناشو انجام دادم نگران نباش
نیا:ها؟کی ؟چیکار کردی ؟بیا بریم تو حیاط قشنگ تعریف کن
رفتیم تو حیاط و روی یه نیمکت نشستیم
نیا:خب تعریف کن
یونا:....
۱.۳k
۱۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.