گس لایتر/پارت ۳۰۵
رفت... جونگکوک و نامو بلافاصله همراهش رفتن تا علت تحیرش رو بفهمن...
توی پذیرایی که رسیدن نایون صدای تلویزیون رو زیاد کرد...
مصاحبه ی زنده ی ایم بایول و پارک جیمین از شبکه ی KBS در حال پخش بود...
صحبتاش با این شرح بود:
مجری: خب تاریخشو مشخص نکردین؟
جیمین: هنوز نه ولی کمتر از دو هفته ی دیگه مراسم رو برگزار میکنیم
مجری: خانوم ایم شنیدم به تازگی زایمان کردین و نوزاد دارین... میتونین با این زمان کم برای مراسم عروسیتون آماده بشین؟...
نایون تمام مدت به جونگکوک نگاه میکرد که هر لحظه عصبی تر میشد و رنگ صورتش به سرخی میرفت....
قبل اینکه بایول به مجری جواب بده تی وی رو خاموش کرد...
دستاشو مشت کرده بود و نفسشو با فشار بیرون میداد... عصبی و کلافه موهاشو بالا داد ...
نامو سراغش رفت و دستشو گرفت...
نامو: پسرم آرامش خودتو حفظ کن... خونسرد باش... بیا بشین رو صندلی..
آروم به سمت مبل بردش...
نایون خدمتکار رو صدا زد...
-بله خانوم؟
نایون: یه لیوان آب بیار...
و بعدش به سمت جونگکوک دوید و طرف دیگه ایستاد...
نایون: عزیزم خوبی؟...
دستاشو بالا آورد و از پدر مادرش دور شد...
جونگکوک: من خوبم... انقد بزرگش نکنین!
نامو: جونگکوک... صبر داشته باش... کار عجولانه ای نکنی!
نایون: نامو درست میگه پسرم... تو خونسرد باش... غیر این باشه کاری از پیش نمیبری...
سرشو تکون داد و میخواست به سمت اتاقش بره... خدمتکار با لیوان آب اومد سراغش...
-بفرمایین آقا
جونگکوک: نمیخوام...
دستشو پس زد و به سمت پله ها رفت... عصبی و ناراحت بود... ولی حوصله ی ملامت شدن و نصیحت شنیدن از خانوادش رو نداشت برای همین تظاهر کرد که حالش بد نیست و فقط میخواد استراحت کنه...
رفت و روی تختش دراز کشید و چشماشو بست...
زیر لب زمزمه کرد...
"بخواب پسر... خواب اندوه رو کم میکنه" ...
************
امشب از شبهای اواخر زمستون بود که بارون نسبتا تندی هم میبارید...
برفای قبلی که هنوز روی زمین مونده بود رو شست... کم کم اثر زمهریر از بین میرفت و به بهار نزدیک میشد...
بایول هم بعد از یه معاشرت طولانی با خانوادش و جیمین که خونشون بود به اتاقش رفت تا بچه هاش رو بخوابونه... اول از خوابیدن جونگ هون مطمئن شد...
و بعد از شیر دادن به سول نزدیک خودش خوابوندش...
بعد از اونا هم خودش رفت و خوابید...
.
.
.
.
نیمه های شب بود که از صدای زنگ خوردن گوشیش از خواب بیدار شد... میون خواب و بیداری و از صدای رعد و برق خیال کرد اتفاقی افتاده...
نگاهی به سول و جونگ هون انداخت که با آرامش خوابیده بودن...
وقتی هنوز صدای گوشیش رو میشنید پیداش کرد و جواب داد:
-الو؟
جونگکوک: سلام...
از صداش شناختش...
-تویی؟ چرا این موقع شب زنگ میزنی؟ چیزی شده؟
با صدای آروم و بمی جواب داد:
جونگکوک: باید ببینمت
-الان؟ دیوونه شدی؟
جونگکوک: جلوی عمارت منتظرتم... زود بیا...
و قطع کرد...
متحیر و شوک شده از حرفاش از روی تختش بلند شد و جلوی پنجره رفت... پرده رو کنار کشید... ولی توی تاریکی و هوای بارونی نمیشد چیزیو دید...
کمی ترسیده بود و همین باعث شده بود دست و پاشو گم کنه...
اولش میخواست به تختش برگرده و نادیدش بگیره... ولی کی میتونست به این حس کنجکاوی غلبه کنه و باهاش کنار بیاد و راحت بخوابه؟... تقریبا هیچکس!....
سمت کمدش رفت و بارونی مشکی رنگشو برداشت و پوشید...
نگاهی به سول انداخت... اون از جونگ هون کوچیکتر بود... احتمال اینکه بیدار بشه و گریه کنه هم بیشتر بود... نمیتونست با تصور اینکه زود برمیگرده بیخیال رهاش کنه و بره...
تلفن خونه رو که روی میزش بود برداشت و باهاش به گوشی خودش زنگ زد...
با گوشی خودش جواب داد و روشن نگهش داشت...
تلفن خونه رو نزدیک سول گذاشت تا اگر گریه کرد صداشو از طریق تلفن بشنوه...
و بعد از اتاقش بیرون رفت...
.
.
.
توی بارون منتظرش بود...
وقتی بایول رو دید که به سمتش میاد از ماشینش پیاده شد و طرفش رفت...
بایول: جونگکوک... چخبره این وقت شب؟ منو ترسوندی با تماست...
مچ دستشو گرفت و دنبال خودش کشید...
جونگکوک: با من بیا تا بهت بگم...
در ماشین رو باز کرد و مجبورش کرد سوار بشه...
خودش هم سوار شد و ماشین رو روشن کرد..
بایول: چیکار داری میکنی؟ منو کجا میبری؟
جونگکوک:....
بایول: با توام جونگکوک... چرا حرف نمیزنی؟
جونگکوک: میگم
بایول: خواهش میکنم از خونه دور نشو... ممکنه بچه ها بیدار بشن باید پیششون باشم...
گوش نمیداد... راه خودشو میرفت... بایول هم وقتی میدید اون اهمیت نمیده سکوت کرد... فقط گوشیشو مدام در گوشش میگرفت و روی اسپیکر میذاشت تا مطمئن بشه صدای گریه ای به گوش نمیرسه و همه چیز امن و امانه...
توی پذیرایی که رسیدن نایون صدای تلویزیون رو زیاد کرد...
مصاحبه ی زنده ی ایم بایول و پارک جیمین از شبکه ی KBS در حال پخش بود...
صحبتاش با این شرح بود:
مجری: خب تاریخشو مشخص نکردین؟
جیمین: هنوز نه ولی کمتر از دو هفته ی دیگه مراسم رو برگزار میکنیم
مجری: خانوم ایم شنیدم به تازگی زایمان کردین و نوزاد دارین... میتونین با این زمان کم برای مراسم عروسیتون آماده بشین؟...
نایون تمام مدت به جونگکوک نگاه میکرد که هر لحظه عصبی تر میشد و رنگ صورتش به سرخی میرفت....
قبل اینکه بایول به مجری جواب بده تی وی رو خاموش کرد...
دستاشو مشت کرده بود و نفسشو با فشار بیرون میداد... عصبی و کلافه موهاشو بالا داد ...
نامو سراغش رفت و دستشو گرفت...
نامو: پسرم آرامش خودتو حفظ کن... خونسرد باش... بیا بشین رو صندلی..
آروم به سمت مبل بردش...
نایون خدمتکار رو صدا زد...
-بله خانوم؟
نایون: یه لیوان آب بیار...
و بعدش به سمت جونگکوک دوید و طرف دیگه ایستاد...
نایون: عزیزم خوبی؟...
دستاشو بالا آورد و از پدر مادرش دور شد...
جونگکوک: من خوبم... انقد بزرگش نکنین!
نامو: جونگکوک... صبر داشته باش... کار عجولانه ای نکنی!
نایون: نامو درست میگه پسرم... تو خونسرد باش... غیر این باشه کاری از پیش نمیبری...
سرشو تکون داد و میخواست به سمت اتاقش بره... خدمتکار با لیوان آب اومد سراغش...
-بفرمایین آقا
جونگکوک: نمیخوام...
دستشو پس زد و به سمت پله ها رفت... عصبی و ناراحت بود... ولی حوصله ی ملامت شدن و نصیحت شنیدن از خانوادش رو نداشت برای همین تظاهر کرد که حالش بد نیست و فقط میخواد استراحت کنه...
رفت و روی تختش دراز کشید و چشماشو بست...
زیر لب زمزمه کرد...
"بخواب پسر... خواب اندوه رو کم میکنه" ...
************
امشب از شبهای اواخر زمستون بود که بارون نسبتا تندی هم میبارید...
برفای قبلی که هنوز روی زمین مونده بود رو شست... کم کم اثر زمهریر از بین میرفت و به بهار نزدیک میشد...
بایول هم بعد از یه معاشرت طولانی با خانوادش و جیمین که خونشون بود به اتاقش رفت تا بچه هاش رو بخوابونه... اول از خوابیدن جونگ هون مطمئن شد...
و بعد از شیر دادن به سول نزدیک خودش خوابوندش...
بعد از اونا هم خودش رفت و خوابید...
.
.
.
.
نیمه های شب بود که از صدای زنگ خوردن گوشیش از خواب بیدار شد... میون خواب و بیداری و از صدای رعد و برق خیال کرد اتفاقی افتاده...
نگاهی به سول و جونگ هون انداخت که با آرامش خوابیده بودن...
وقتی هنوز صدای گوشیش رو میشنید پیداش کرد و جواب داد:
-الو؟
جونگکوک: سلام...
از صداش شناختش...
-تویی؟ چرا این موقع شب زنگ میزنی؟ چیزی شده؟
با صدای آروم و بمی جواب داد:
جونگکوک: باید ببینمت
-الان؟ دیوونه شدی؟
جونگکوک: جلوی عمارت منتظرتم... زود بیا...
و قطع کرد...
متحیر و شوک شده از حرفاش از روی تختش بلند شد و جلوی پنجره رفت... پرده رو کنار کشید... ولی توی تاریکی و هوای بارونی نمیشد چیزیو دید...
کمی ترسیده بود و همین باعث شده بود دست و پاشو گم کنه...
اولش میخواست به تختش برگرده و نادیدش بگیره... ولی کی میتونست به این حس کنجکاوی غلبه کنه و باهاش کنار بیاد و راحت بخوابه؟... تقریبا هیچکس!....
سمت کمدش رفت و بارونی مشکی رنگشو برداشت و پوشید...
نگاهی به سول انداخت... اون از جونگ هون کوچیکتر بود... احتمال اینکه بیدار بشه و گریه کنه هم بیشتر بود... نمیتونست با تصور اینکه زود برمیگرده بیخیال رهاش کنه و بره...
تلفن خونه رو که روی میزش بود برداشت و باهاش به گوشی خودش زنگ زد...
با گوشی خودش جواب داد و روشن نگهش داشت...
تلفن خونه رو نزدیک سول گذاشت تا اگر گریه کرد صداشو از طریق تلفن بشنوه...
و بعد از اتاقش بیرون رفت...
.
.
.
توی بارون منتظرش بود...
وقتی بایول رو دید که به سمتش میاد از ماشینش پیاده شد و طرفش رفت...
بایول: جونگکوک... چخبره این وقت شب؟ منو ترسوندی با تماست...
مچ دستشو گرفت و دنبال خودش کشید...
جونگکوک: با من بیا تا بهت بگم...
در ماشین رو باز کرد و مجبورش کرد سوار بشه...
خودش هم سوار شد و ماشین رو روشن کرد..
بایول: چیکار داری میکنی؟ منو کجا میبری؟
جونگکوک:....
بایول: با توام جونگکوک... چرا حرف نمیزنی؟
جونگکوک: میگم
بایول: خواهش میکنم از خونه دور نشو... ممکنه بچه ها بیدار بشن باید پیششون باشم...
گوش نمیداد... راه خودشو میرفت... بایول هم وقتی میدید اون اهمیت نمیده سکوت کرد... فقط گوشیشو مدام در گوشش میگرفت و روی اسپیکر میذاشت تا مطمئن بشه صدای گریه ای به گوش نمیرسه و همه چیز امن و امانه...
۱۸.۵k
۰۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.