Vampire and human love Part 12
کوک«سعی کردم به روم نیارم، ولی چرا انقد ناراحتی؟
بغض گلومو چنگ میزد!
پ.ن«چراا.تناراحته؟تویفلشبکمیفهمید:))
ا.ت«من؟ ناراحت؟ نه بابا
کوک«تو چشام نگا کن
نگاه نمیکردم،من جوریم ک اگ گریم بیاد هرکی بهم نگا کنه میفهمه
ا.ت«باید برم
سریع از کنارش رد شدمو رفتم توی اتاقم، درو قفل کردم و شروع کردن ب گریه...با یادآوری بیشتر اتفاقات دیشب بیشتر گریم گرفت
«فلش بک ب شب»
لیا«هی...میدونستی، لیو رو من کشتم؟ دخترهی احمق...واقعا دلم برات میسوخت بختطر همین بهت گفتم
ا.ت«ت.. تو..ومپایری؟
لیا«باید خودت بفهمی...حواست به کوک باشه...برای من کشتن آدما یا ومپایرا راحته... ازش خوشم نمیاد، قدرتشو میخام! اگه قدرتش نصیب من نشه نباید نصیب تو بشه... دعا کن زنده بمونه
ا.ت«تواینکارو نمیکنی
«پایان فلش بک»
ینی واقعا ممکنه کوک رو بکشه؟ از اون روانی هیچی بعید نیست.. هیچی!
صورتمو شستم و دوباره رفتم بیرون.. ساعت 9 بود.. یکم توی باغ قدم زدم یکمیم فکر کردم... فک کردنو گذاشتم کنارو به آسمون خیره شدم و لبخندی زدم
لیا«اومدم یه خبر خوب بدم
ا.ت«چته باز؟
لیا«بعنوان خواهرت قراره تا موقع ازدواج اینجا بمونم
ا.ت«ینی من باید 34 روز تورو ببینم؟
لیا«میبینم خیلی خوب روز شماری میکنی قشنگم... آره
ایشی زیر لب گفتم و از کنارش رد شدم.. رفتم در اتاق کوک و در زدم.. بعد اینکه صداشو شنیدم رفتم داخل
کوک«خوب.. گریت تموم شد؟
ا.ت«ا... از.. کجا فهمیدی؟
کوک«هرچقدرم به روم نیاری من میفهمم... دلیلشو میگی یا نه؟
ا.ت«نمیگم...
کوک«باشه... بگذریم چرا اومدی اینجا؟
ا.ت«چرا اومدم؟
خودمم نمیدونستم.. چرا اومدم؟ چی کشوندم اینجا
کوک تکخنده ای کرد.. منم ک تو فکر بودم گرا اومدم
ا.ت«یاا.. چمیدونم.. خب.. مراقب لیا باش.. قراره تا یه ماه دیگه از کنارت جم نخوره
ولی چرا کسی بهش گیر نمیده؟
اینو گفتمو رفتم بیرون ک از پله ها پایینو دیدم
لیا«کیک شکلاتی درست کن
خدمتکار«نمیتونم خانم... نمیشه
یهو لیا توی چشماش زل زد
لیا«گفتم.. درست کن
خدمتکار«چشم سرورم...الان براتون میارم
این چی بود دیگه؟ هیپنوتیزمش کرد؟ خدایی؟ پس بگو چرا گیر نمیدن، هیپنوتیزم میکنه! تا یه پلک زدم یهویی جلوی یه کتاب بودم ک نوشته بود«کیم ا.ت.. اینو بخون!
شروع کردم ب خوندن و صفحات رو کنار میزدم و از شدت تعجب چشمام بزرگ تر میشد ک با عکسی مواجه شدم.. من؟ اینجا چیکار میکنم؟
منو نشون میداد ک داشتم با یه دختر میجنگیدم.. هیچ صفحه ای بعدش نبود.. ولی عجیب ترین چیز این بود این کتاب زندگینامه من بود، ولی بعد چند دقیقه پیش چیزی نبود و فقط اون عکسه بود.. این دختره کیه؟ من چرا اینجام؟ هرطور شده باید بفهمم!
کتابو گذاشتم سرجاش ک دوباره برگشتم ب همونجایی ک بودم.. مغزم درگیر بود..همه چیز خیلی عجیبه!هیچیو نمیفهمم....
بغض گلومو چنگ میزد!
پ.ن«چراا.تناراحته؟تویفلشبکمیفهمید:))
ا.ت«من؟ ناراحت؟ نه بابا
کوک«تو چشام نگا کن
نگاه نمیکردم،من جوریم ک اگ گریم بیاد هرکی بهم نگا کنه میفهمه
ا.ت«باید برم
سریع از کنارش رد شدمو رفتم توی اتاقم، درو قفل کردم و شروع کردن ب گریه...با یادآوری بیشتر اتفاقات دیشب بیشتر گریم گرفت
«فلش بک ب شب»
لیا«هی...میدونستی، لیو رو من کشتم؟ دخترهی احمق...واقعا دلم برات میسوخت بختطر همین بهت گفتم
ا.ت«ت.. تو..ومپایری؟
لیا«باید خودت بفهمی...حواست به کوک باشه...برای من کشتن آدما یا ومپایرا راحته... ازش خوشم نمیاد، قدرتشو میخام! اگه قدرتش نصیب من نشه نباید نصیب تو بشه... دعا کن زنده بمونه
ا.ت«تواینکارو نمیکنی
«پایان فلش بک»
ینی واقعا ممکنه کوک رو بکشه؟ از اون روانی هیچی بعید نیست.. هیچی!
صورتمو شستم و دوباره رفتم بیرون.. ساعت 9 بود.. یکم توی باغ قدم زدم یکمیم فکر کردم... فک کردنو گذاشتم کنارو به آسمون خیره شدم و لبخندی زدم
لیا«اومدم یه خبر خوب بدم
ا.ت«چته باز؟
لیا«بعنوان خواهرت قراره تا موقع ازدواج اینجا بمونم
ا.ت«ینی من باید 34 روز تورو ببینم؟
لیا«میبینم خیلی خوب روز شماری میکنی قشنگم... آره
ایشی زیر لب گفتم و از کنارش رد شدم.. رفتم در اتاق کوک و در زدم.. بعد اینکه صداشو شنیدم رفتم داخل
کوک«خوب.. گریت تموم شد؟
ا.ت«ا... از.. کجا فهمیدی؟
کوک«هرچقدرم به روم نیاری من میفهمم... دلیلشو میگی یا نه؟
ا.ت«نمیگم...
کوک«باشه... بگذریم چرا اومدی اینجا؟
ا.ت«چرا اومدم؟
خودمم نمیدونستم.. چرا اومدم؟ چی کشوندم اینجا
کوک تکخنده ای کرد.. منم ک تو فکر بودم گرا اومدم
ا.ت«یاا.. چمیدونم.. خب.. مراقب لیا باش.. قراره تا یه ماه دیگه از کنارت جم نخوره
ولی چرا کسی بهش گیر نمیده؟
اینو گفتمو رفتم بیرون ک از پله ها پایینو دیدم
لیا«کیک شکلاتی درست کن
خدمتکار«نمیتونم خانم... نمیشه
یهو لیا توی چشماش زل زد
لیا«گفتم.. درست کن
خدمتکار«چشم سرورم...الان براتون میارم
این چی بود دیگه؟ هیپنوتیزمش کرد؟ خدایی؟ پس بگو چرا گیر نمیدن، هیپنوتیزم میکنه! تا یه پلک زدم یهویی جلوی یه کتاب بودم ک نوشته بود«کیم ا.ت.. اینو بخون!
شروع کردم ب خوندن و صفحات رو کنار میزدم و از شدت تعجب چشمام بزرگ تر میشد ک با عکسی مواجه شدم.. من؟ اینجا چیکار میکنم؟
منو نشون میداد ک داشتم با یه دختر میجنگیدم.. هیچ صفحه ای بعدش نبود.. ولی عجیب ترین چیز این بود این کتاب زندگینامه من بود، ولی بعد چند دقیقه پیش چیزی نبود و فقط اون عکسه بود.. این دختره کیه؟ من چرا اینجام؟ هرطور شده باید بفهمم!
کتابو گذاشتم سرجاش ک دوباره برگشتم ب همونجایی ک بودم.. مغزم درگیر بود..همه چیز خیلی عجیبه!هیچیو نمیفهمم....
۲۴.۷k
۱۹ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.