❦𝐩𝐚𝐫𝐭𝟐𝟏❦
ماسکی از دارو خونه گرفتم و با رسیدن بلافاصله قبل دیدن لیسا چپیدم تو دستشویی خداروشکر وسایل آرایشی همرام بود یکم با کرم و خط چشم از اون وضع درامد بودم با اینکه رژلب زده بودم اما هنوز دیده میشد ماسکی خریده بودم و باز کردم و زدم میدونستم که لیسا کلی سوال پیچم میکنه اما چاره ای نبود
از دستشویی امدم بیرون که لیسا رو درحالی که جلوی ورودی مدرسه سر کشیده بود که منو ببینه دیدم
قطعاً اگه الان حالم خوب بود کلی اذیتش میکردم و میخندیدم اما الان حتی حوصله خودمم نداشتم
یکم صدام و بلند کردم و صداش زدم
که گرفتگی صدام به خوبی معلوم میشد و این برای دروغم بهتر بود
لیسا با شیطنت نزدیک امدم و مطمئنا که میخواست بپره بغلم اما با دیدن حالم با هر قدم تعجب و نگرانی بیشتر تو چشماش موج میزد
با قدمای بلند خودشو بهم رسوند و بدون سلام کردن همینجوری که حدس میزدم یه نفس شروع کرد
لیسا"ماسک! چت شده ؟مطمئن که مریض نیستی آخه دیروز دیدمت مثل یه کرم میجرید، آرایشم کردی، اصلا چرا چشات قرمز؟ گریه کردی؟ نکن بابا مامان بابات دعوات شده؟ برای اردو؟ ده یچیزی بنال"
با بیحالی و پوکر دستش و کشیدم به طرف مدرسه و جوابشو دادم"سلام منم خوبم، البته سرماخوردم ولی خیلی جدی نیست "
لیسا که متوجه یچیزی شده باشه دستم و کشید که باعث شد روبهروش قرار بگیرم کم پیش
میومد که با من با جدیت برخورد کنه و این رفتارش هم زمان هایی بود که قطعا اتفاق های بدی برام میوفتاد
نگاهی بهم کرد که سرم و پایین انداختم میدونستم که میتونه همچی و از چهرم بخونه
لیسا"خیلی احمقی که فکر میکنی دروغ ضایعتو باور میکنم پس مثل آدم بگو ببینم چی شده؟
میخواستم حرف بزنم که صدای زنگ مدرسه از جا پریدم
دست لیسا رو گرفتم و با حالت التماسي بهش گفتم" لطفا باشه برای بعد قول میدم حتما بهت بگم فقط یکم زمان میخوام تا خودمم اون اتفاق و باور کنم لطفا"
لیسا"قول بده که بهم بگی مخصوصا اگه قرار باشه که آسیب ببینی"
سری تکون دادم و رفتیم سمت کلاس
میدونستم که نمیتونم از زیرش در برم و حتما باید به لیسا بگم شاید اگه الان میگفتم بهتر بود و میتونست کمکم کنه اما اگه جیمین یه شوخی مسخرش گرفته بود چکار باید میکردم
کلافه از همچی سرم و روی میز گذاشتم که نگرانی لیسا رو بیشتر میکرد
بالاخره کلاسم تموم شد و من تو کل این مدت به این فکر کرده بودم که چجوری باید برگردم خونه و مثل بقیه روزا عادی رفتار کنم و جلوی جیمین باشم
هرچی فکر کرده بودم بازم به نتیجه نرسیدم من الان آمادگی با هیچکس و هیچی نداشتم شاید اگه یکم دور هم میبودم توانایی فکر بیشتری رو داشتم
روبه لیسا کردم و گفتم "لیسا؟ میشه.. میشه من یه چند روزی ببام پیشت؟"
بجای تعجب نگرانی و استرس تو نگاهش بود درحالی که سرش رو به معنی آره تکون میداد گفت که باید بریم و برام لباس بیاریم
میدونستم الان چی تو فکرشه و مطمئنا که اصلا احتمال اين اتفاق و نداده و زمانی هم بهش بگم قرار تا یک ساعت هنگ و منگ بهم نگاه کنه و بگه مطمئنی خواب ندیدی
دوست نداشتم حتی یک قدم هم الان به جیمین نزدیک بشم اما چاره ای نبود نگاهی به ساعت کردم که نفس راحتی کشیدم خداروشکر هنوز دیر نشده بود و جیمین و بابا الان شرکتن پس با خیال راحت میتونم برم و از مامان خداحافظی کنم اما چطوری به هانا نگاه کنم
حدودا چند دقیقه ای گذشت که به عمارت رسیدیم و من هر لحظه بیشتر یخ میکردم و بدنم به لرزه میوفتاد بغضم بیشتر میشد و قلبم رو به ایست بود
به طور غیر ارادی اینقدر قدم هام کند شده بود که الان لیسا داشت منو به سمت عمارت میکشید
با ترس وارد عمارت شدم که با دیدن جیمین ضربان قلبم و بغضم بیشتر شد و اون اتفاق یادم افتاد
از دستشویی امدم بیرون که لیسا رو درحالی که جلوی ورودی مدرسه سر کشیده بود که منو ببینه دیدم
قطعاً اگه الان حالم خوب بود کلی اذیتش میکردم و میخندیدم اما الان حتی حوصله خودمم نداشتم
یکم صدام و بلند کردم و صداش زدم
که گرفتگی صدام به خوبی معلوم میشد و این برای دروغم بهتر بود
لیسا با شیطنت نزدیک امدم و مطمئنا که میخواست بپره بغلم اما با دیدن حالم با هر قدم تعجب و نگرانی بیشتر تو چشماش موج میزد
با قدمای بلند خودشو بهم رسوند و بدون سلام کردن همینجوری که حدس میزدم یه نفس شروع کرد
لیسا"ماسک! چت شده ؟مطمئن که مریض نیستی آخه دیروز دیدمت مثل یه کرم میجرید، آرایشم کردی، اصلا چرا چشات قرمز؟ گریه کردی؟ نکن بابا مامان بابات دعوات شده؟ برای اردو؟ ده یچیزی بنال"
با بیحالی و پوکر دستش و کشیدم به طرف مدرسه و جوابشو دادم"سلام منم خوبم، البته سرماخوردم ولی خیلی جدی نیست "
لیسا که متوجه یچیزی شده باشه دستم و کشید که باعث شد روبهروش قرار بگیرم کم پیش
میومد که با من با جدیت برخورد کنه و این رفتارش هم زمان هایی بود که قطعا اتفاق های بدی برام میوفتاد
نگاهی بهم کرد که سرم و پایین انداختم میدونستم که میتونه همچی و از چهرم بخونه
لیسا"خیلی احمقی که فکر میکنی دروغ ضایعتو باور میکنم پس مثل آدم بگو ببینم چی شده؟
میخواستم حرف بزنم که صدای زنگ مدرسه از جا پریدم
دست لیسا رو گرفتم و با حالت التماسي بهش گفتم" لطفا باشه برای بعد قول میدم حتما بهت بگم فقط یکم زمان میخوام تا خودمم اون اتفاق و باور کنم لطفا"
لیسا"قول بده که بهم بگی مخصوصا اگه قرار باشه که آسیب ببینی"
سری تکون دادم و رفتیم سمت کلاس
میدونستم که نمیتونم از زیرش در برم و حتما باید به لیسا بگم شاید اگه الان میگفتم بهتر بود و میتونست کمکم کنه اما اگه جیمین یه شوخی مسخرش گرفته بود چکار باید میکردم
کلافه از همچی سرم و روی میز گذاشتم که نگرانی لیسا رو بیشتر میکرد
بالاخره کلاسم تموم شد و من تو کل این مدت به این فکر کرده بودم که چجوری باید برگردم خونه و مثل بقیه روزا عادی رفتار کنم و جلوی جیمین باشم
هرچی فکر کرده بودم بازم به نتیجه نرسیدم من الان آمادگی با هیچکس و هیچی نداشتم شاید اگه یکم دور هم میبودم توانایی فکر بیشتری رو داشتم
روبه لیسا کردم و گفتم "لیسا؟ میشه.. میشه من یه چند روزی ببام پیشت؟"
بجای تعجب نگرانی و استرس تو نگاهش بود درحالی که سرش رو به معنی آره تکون میداد گفت که باید بریم و برام لباس بیاریم
میدونستم الان چی تو فکرشه و مطمئنا که اصلا احتمال اين اتفاق و نداده و زمانی هم بهش بگم قرار تا یک ساعت هنگ و منگ بهم نگاه کنه و بگه مطمئنی خواب ندیدی
دوست نداشتم حتی یک قدم هم الان به جیمین نزدیک بشم اما چاره ای نبود نگاهی به ساعت کردم که نفس راحتی کشیدم خداروشکر هنوز دیر نشده بود و جیمین و بابا الان شرکتن پس با خیال راحت میتونم برم و از مامان خداحافظی کنم اما چطوری به هانا نگاه کنم
حدودا چند دقیقه ای گذشت که به عمارت رسیدیم و من هر لحظه بیشتر یخ میکردم و بدنم به لرزه میوفتاد بغضم بیشتر میشد و قلبم رو به ایست بود
به طور غیر ارادی اینقدر قدم هام کند شده بود که الان لیسا داشت منو به سمت عمارت میکشید
با ترس وارد عمارت شدم که با دیدن جیمین ضربان قلبم و بغضم بیشتر شد و اون اتفاق یادم افتاد
۳۳.۸k
۱۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.