پارت 9
+_امپراتور...
&چتونه شما دوتا؟؟؟*خنده*
=بهترین نمایش طنزی بود که دیده بودم*خنده*
+به این فرماندتون بگین... اومد آرامش منو بهم زد که هیچ، موهام رو هم داغون کرد! به مسیح قسم کچل شدم.
_من آرامش تورو بهم زدم؟ بشکنه این دست که نمک نداره... کاش اصلا نگرفته بودمت تا کمرت خورد بشه.
+حیف که فرمانده ای وگرنه از شگرد هایی که از داداش جینم یاد گرفته بودم استفاده میکردم!!!
_ها ها ها نه بابا!! مثلا این شگرد ها چیه؟
همون موقع دختر پاشو روی تخته سنگ بزرگی که بغل پاش بود گذاشت و پرید... در همون حالی که روی هوا بود کله ملق زد و خودشو سمت تهیونگ پرتاب کرد. انقدری با شتاب بود که تهیونگ نتونست حملشو دفع کنه... از خودش مطمئن بود که اتفاقی براش نمیوفته ولی نگران اون بود. به هر حال اون دختر بود! ظریف تر و ضعیف تر از خودش... پس دستایی که دور گردنش حلقه بودن رو از هم باز کرد و بالای سر دخترک روبروش گرفت و به چشمایی که با تعجب نگاهش میکردند خیره شد. ناگهان به زمین سخت برخورد کردند و این باعث شد که چند سنگ ریز به کمر تهیونگ فرو بره و خونریزی کنه. تهیونگ از شدت درد صورتشو در هم کشید و دستش که دور کمر دختر حلقه بود، محکم تر کرد... به آرومی چشماشو باز کرد و به خونی که روی سنگ های ریز بود نگاه کرد و از حال رفت. سرش روی شونه ی تهیونگ افتاد و باعث شد نفس های گرمش به پوست گردن تهیونگ برخورد کنه. پدرش سراسیمه به سمتشون رفت و دخترشو از روی شاهزاده بزرگ برداشت.
~دخترم؟ حالت خوبه؟
=چی شده؟*نگران*
~هروقت خون میبینه بیهوش میشه...
&خون؟ خون از کجا؟
~از کمر... کمر شاهزاده...
=چیییییی؟ یا مسیح...
~چیزی نیست فقط بخاطر سنگهاییه که فرورفته توی کمرشون... خودم معاینشون میکنم...
_آخ... لازم نیست من خوبم... حال دخترت خوبه دکتر کیم؟
~سرورم... نمیدونم چجوری باید عذر خواهی کنم... اون و داداشش خیلی بازیگوشند... شرمندم.
_مشکلی نیست...
از روی زمین بلند شد و لباسشو تکون داد تا خاک های روش بره. سمت یونگ وو رفت و گفت:
_بدینش به من.
~چ... چی؟
_دخترتون رو بدین به من... خوم تا قصر میبرمش.
~اما سرورم کمرتون...
_خوبم... بدینش به من تا قصر بغلش میکنم.
یونگ وو با نا مطمئنی دخترشو به بغل شاهزاده سپرد...
با قدم های آروم اما منظم، سمت اتاق خودش میرفت. این همون دختر کوچولو و خوشگلی بود که همیشه دکتر قصر ازش براش میگفت؟ همونی که مامانشو از دست داده بود و یه داداش بزرگتر داشت؟ خب قطعا همون بود... انقدری مشغول فکر کردن و نگاه کردن به دخترک بود که متوجه نشد کی وارد اتاقش شده! از فکر و خیالاتش بیرون اومد و دختر رو تخت گذاشت و از توی آینه به کمر خونیش نگاه کرد... یکم دارو به خورد دختر داد و پاشد تا لباسشو عوض کنه. اون لباس ابریشمی رو از تنش دراورد و تن ورزیدشو به رخ کشید. توی همون لحظاتی که دنبال لباس جدید میگشت، دختر به هوش اومد . بعد از اینکه دید تارش از بین رفت، تونست اون تن ورزیده رو ببینه و فکر و خیالات بدی به ذهنش برسه...
&چتونه شما دوتا؟؟؟*خنده*
=بهترین نمایش طنزی بود که دیده بودم*خنده*
+به این فرماندتون بگین... اومد آرامش منو بهم زد که هیچ، موهام رو هم داغون کرد! به مسیح قسم کچل شدم.
_من آرامش تورو بهم زدم؟ بشکنه این دست که نمک نداره... کاش اصلا نگرفته بودمت تا کمرت خورد بشه.
+حیف که فرمانده ای وگرنه از شگرد هایی که از داداش جینم یاد گرفته بودم استفاده میکردم!!!
_ها ها ها نه بابا!! مثلا این شگرد ها چیه؟
همون موقع دختر پاشو روی تخته سنگ بزرگی که بغل پاش بود گذاشت و پرید... در همون حالی که روی هوا بود کله ملق زد و خودشو سمت تهیونگ پرتاب کرد. انقدری با شتاب بود که تهیونگ نتونست حملشو دفع کنه... از خودش مطمئن بود که اتفاقی براش نمیوفته ولی نگران اون بود. به هر حال اون دختر بود! ظریف تر و ضعیف تر از خودش... پس دستایی که دور گردنش حلقه بودن رو از هم باز کرد و بالای سر دخترک روبروش گرفت و به چشمایی که با تعجب نگاهش میکردند خیره شد. ناگهان به زمین سخت برخورد کردند و این باعث شد که چند سنگ ریز به کمر تهیونگ فرو بره و خونریزی کنه. تهیونگ از شدت درد صورتشو در هم کشید و دستش که دور کمر دختر حلقه بود، محکم تر کرد... به آرومی چشماشو باز کرد و به خونی که روی سنگ های ریز بود نگاه کرد و از حال رفت. سرش روی شونه ی تهیونگ افتاد و باعث شد نفس های گرمش به پوست گردن تهیونگ برخورد کنه. پدرش سراسیمه به سمتشون رفت و دخترشو از روی شاهزاده بزرگ برداشت.
~دخترم؟ حالت خوبه؟
=چی شده؟*نگران*
~هروقت خون میبینه بیهوش میشه...
&خون؟ خون از کجا؟
~از کمر... کمر شاهزاده...
=چیییییی؟ یا مسیح...
~چیزی نیست فقط بخاطر سنگهاییه که فرورفته توی کمرشون... خودم معاینشون میکنم...
_آخ... لازم نیست من خوبم... حال دخترت خوبه دکتر کیم؟
~سرورم... نمیدونم چجوری باید عذر خواهی کنم... اون و داداشش خیلی بازیگوشند... شرمندم.
_مشکلی نیست...
از روی زمین بلند شد و لباسشو تکون داد تا خاک های روش بره. سمت یونگ وو رفت و گفت:
_بدینش به من.
~چ... چی؟
_دخترتون رو بدین به من... خوم تا قصر میبرمش.
~اما سرورم کمرتون...
_خوبم... بدینش به من تا قصر بغلش میکنم.
یونگ وو با نا مطمئنی دخترشو به بغل شاهزاده سپرد...
با قدم های آروم اما منظم، سمت اتاق خودش میرفت. این همون دختر کوچولو و خوشگلی بود که همیشه دکتر قصر ازش براش میگفت؟ همونی که مامانشو از دست داده بود و یه داداش بزرگتر داشت؟ خب قطعا همون بود... انقدری مشغول فکر کردن و نگاه کردن به دخترک بود که متوجه نشد کی وارد اتاقش شده! از فکر و خیالاتش بیرون اومد و دختر رو تخت گذاشت و از توی آینه به کمر خونیش نگاه کرد... یکم دارو به خورد دختر داد و پاشد تا لباسشو عوض کنه. اون لباس ابریشمی رو از تنش دراورد و تن ورزیدشو به رخ کشید. توی همون لحظاتی که دنبال لباس جدید میگشت، دختر به هوش اومد . بعد از اینکه دید تارش از بین رفت، تونست اون تن ورزیده رو ببینه و فکر و خیالات بدی به ذهنش برسه...
۳.۹k
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.