شات۱
شات۱
جیمینا.ت
دختری آشفته حال کف خیابان نشسته بود
قدم های کوتاه و آرامی به سمتش برداشت
چترش را بالای سرش نگه داشت و گفت:چیزی شده خانم محترم؟
..................................................
جیمین با یادآوری خاطره زیبایش لبخندی زداما با دیدن باران لبخند بر لبش خشک شد،
خدا خواهرش را در روزی بارانی به او بخشید و دقیقا در یک روز بارانی او را ازش گرفت
خداوند فرزند اولشان را در روزی بارانی بهشان داد و در روزی طوفانی اورا از دست دادند
و حال عشقش که از قضا در روزی بارانی به او بخشیده شده بود دم از رفتن میزد...
جیمین هم حالش از باران بهم میخورد هم عاشقانه تک تک دانه های باران را دوست میداشت...
میدانید !؟
آخر عشق عجیب است ...
اما رقص دانه های دردانه ی باران بر زمین سیمانی مینوشت از پسری که دلش روشنایی دارد و میگوید عشقت از اتاق عمل بیرون میاید و عددی با صفر های بی پایان عمر زندگی مشترکتان است ...ولیکن مغزش میگوید منطق مرا بپذیر و اورا فراموش کن !
مینوشت از پسری که چهار ساعت است که دیوانه شد ...دیوانه شد در جنگ بین مغز و قلب !
و باران میگوید مینویسم تا بمیرم !
مینویسم تا جانم بند بیاید...
میرقصد...
جای پایش گَه در گل میافتد و گَه برگ گلی را نوازش میکند!
باران به حرکت در میآید و در آخر جانش بند میاید...
یکهو جا میزند...
وقتی ابرها وحشیانه یکدیگر را میبوسیدند بند جانش پاره میشود و ناگهان فراق میافتد!
#تعهد
#Park_Jiyoon
جیمینا.ت
دختری آشفته حال کف خیابان نشسته بود
قدم های کوتاه و آرامی به سمتش برداشت
چترش را بالای سرش نگه داشت و گفت:چیزی شده خانم محترم؟
..................................................
جیمین با یادآوری خاطره زیبایش لبخندی زداما با دیدن باران لبخند بر لبش خشک شد،
خدا خواهرش را در روزی بارانی به او بخشید و دقیقا در یک روز بارانی او را ازش گرفت
خداوند فرزند اولشان را در روزی بارانی بهشان داد و در روزی طوفانی اورا از دست دادند
و حال عشقش که از قضا در روزی بارانی به او بخشیده شده بود دم از رفتن میزد...
جیمین هم حالش از باران بهم میخورد هم عاشقانه تک تک دانه های باران را دوست میداشت...
میدانید !؟
آخر عشق عجیب است ...
اما رقص دانه های دردانه ی باران بر زمین سیمانی مینوشت از پسری که دلش روشنایی دارد و میگوید عشقت از اتاق عمل بیرون میاید و عددی با صفر های بی پایان عمر زندگی مشترکتان است ...ولیکن مغزش میگوید منطق مرا بپذیر و اورا فراموش کن !
مینوشت از پسری که چهار ساعت است که دیوانه شد ...دیوانه شد در جنگ بین مغز و قلب !
و باران میگوید مینویسم تا بمیرم !
مینویسم تا جانم بند بیاید...
میرقصد...
جای پایش گَه در گل میافتد و گَه برگ گلی را نوازش میکند!
باران به حرکت در میآید و در آخر جانش بند میاید...
یکهو جا میزند...
وقتی ابرها وحشیانه یکدیگر را میبوسیدند بند جانش پاره میشود و ناگهان فراق میافتد!
#تعهد
#Park_Jiyoon
۱.۷k
۳۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.