p³🪶💍
راوی « آبی اسم رمز بود! کاترین پنج سال تمام سخت تلاش کرد تا تمام مردای غد سازمان رو سرجاشون بشونه و بهترین مامور سازمان بشه! بعد از قطع کردن تماس با رئیسش نگاهی به کمد لباس هاش انداخت . . . یه پیرهن نسکافه ای با شلوار پارچه ای مشکی پوشید
کاترین « عطر گل رزم رو زدم و با یه رژ ملایم صورتی استایلم رو کامل کردم... دستم رو توی جیبم کردم و به طرف اتاق جورج رفتم... در زدم و منتظر موندم
جورج « بیا تو بچه
کاترین « آقای سوک چند بار تکرار کنم من بچه نیستم
جورج « اوه اوه یادت نره اینجا کی رئیسه!
کاترین « خیلی خب بفرمایید
جورج « اقای کیم بزرگ رو که میشناسی؟
کاترین « بله! همون سیاستمدار قدرتمند کره که براش سر و دست میشکونن!
جورج « خوبه اطلاعات بالایی داری
کاترین « خب این به من چه ربطی داره؟
جورج « احتمالا میدونی که یه دختر لنگه خودش داره! مثل خودش قانون مدار.. لجباز و مغرور.. بار ها پرستار هاشو وادار کرده استفا بدن و خوب فقط با پدرش جوره.. اگه وون رو فاکتور بگیریم
کاترین « ادامه
جورج « از من خواسته یکی از بهترین مامور هام رو هم برای مراقبت از اون... هم محافظت ازش بفرستم
کاترین « نگو که من باید این کار رو انجام بدم!
جورج « اتفاقا کار خودته عزیزم
کاترین « اگه نرم؟
جورج « خیلی راحت به جرم نافرمانی اخراج میشی... البته دلت رو خوش نکن! کیم کوچکترین خطا یا بی نظمی ببینه اخراجی!
کاترین « کی باید برم اونجا؟
جورج « همین الان اماده شو برو! کسی نباید بفهمه ماموری.. از اونجایی که یه شرکت بیبی سیتر هست بگو از اونجا اومدی و بقیه اش رو من اوکی میکنم.. بدرود مادمازل
کاترین « میدونی که ازت متنفرم؟
جورج « بله لیدی... بابای
راوی « کاترین آهی کشید و به طرف در رفت که جورج گرفت
جورج « اوه راستی... یه لباس عروسکی دخترونه بپوش... کیم به استایل هم اهمیت میده... شاید اون موقع خوشکل شدی
راوی « کاترین مشتش رو گره کرد و از اتاق خارج شد! به طرف اتاقش رفت و نگاهی به لباس هاش انداخت... تقریبا همشون لش و دارک بودن... شومیز نباتی تور توری پوشید و دامن نسکافه ای روشنی با اون ست کرد! ساعت هوشمندی که بندش به شکل برگ طلایی بود باهاشون ست کرد و در اخر کیف کولی کوچکی که طرح گربه داشت و خاکستری بود از روی عسلی کنار تختش برداشت و از سازمان خارج شد... اواسط بهار بود و باد خنکی میوزید... ماشینی گرفت و وقتی به عمارت کیم رسید با چشمانی مدهوش و متعجب به عمارت زل زد! راننده که پیرمردی میانسال بود گفت
راننده *خنده... دخترم مشخصه تا حالا عمارت اقای کیم رو ندیدی... برعکس تمام پولدارا اون مهربونه... همه مردم دوستش دارن..مستخدم اینجایی؟ البته با توجه به لباس هات فکر کنم خانم خونه ای.. اوه نه نه اگه خانم اقای کیم بودی حتما بادیگارد داشتی
راوی « بعد نگاهی به اطراف کرد تا شاید بادیگاردی چیزی ببینه...کاترین هُل کرد و گفت
کاترین « اوه... نه نه اقا من قراره... یعنی اگه بشه پرستار بانوی جوان باشم
راننده « آهاننن آچا کوچولوی دوست داشتنی... خیلی خب دخترم مزاحمت نمیشم...
کاترین « خیلی ممنون اقا
کاترین « عطر گل رزم رو زدم و با یه رژ ملایم صورتی استایلم رو کامل کردم... دستم رو توی جیبم کردم و به طرف اتاق جورج رفتم... در زدم و منتظر موندم
جورج « بیا تو بچه
کاترین « آقای سوک چند بار تکرار کنم من بچه نیستم
جورج « اوه اوه یادت نره اینجا کی رئیسه!
کاترین « خیلی خب بفرمایید
جورج « اقای کیم بزرگ رو که میشناسی؟
کاترین « بله! همون سیاستمدار قدرتمند کره که براش سر و دست میشکونن!
جورج « خوبه اطلاعات بالایی داری
کاترین « خب این به من چه ربطی داره؟
جورج « احتمالا میدونی که یه دختر لنگه خودش داره! مثل خودش قانون مدار.. لجباز و مغرور.. بار ها پرستار هاشو وادار کرده استفا بدن و خوب فقط با پدرش جوره.. اگه وون رو فاکتور بگیریم
کاترین « ادامه
جورج « از من خواسته یکی از بهترین مامور هام رو هم برای مراقبت از اون... هم محافظت ازش بفرستم
کاترین « نگو که من باید این کار رو انجام بدم!
جورج « اتفاقا کار خودته عزیزم
کاترین « اگه نرم؟
جورج « خیلی راحت به جرم نافرمانی اخراج میشی... البته دلت رو خوش نکن! کیم کوچکترین خطا یا بی نظمی ببینه اخراجی!
کاترین « کی باید برم اونجا؟
جورج « همین الان اماده شو برو! کسی نباید بفهمه ماموری.. از اونجایی که یه شرکت بیبی سیتر هست بگو از اونجا اومدی و بقیه اش رو من اوکی میکنم.. بدرود مادمازل
کاترین « میدونی که ازت متنفرم؟
جورج « بله لیدی... بابای
راوی « کاترین آهی کشید و به طرف در رفت که جورج گرفت
جورج « اوه راستی... یه لباس عروسکی دخترونه بپوش... کیم به استایل هم اهمیت میده... شاید اون موقع خوشکل شدی
راوی « کاترین مشتش رو گره کرد و از اتاق خارج شد! به طرف اتاقش رفت و نگاهی به لباس هاش انداخت... تقریبا همشون لش و دارک بودن... شومیز نباتی تور توری پوشید و دامن نسکافه ای روشنی با اون ست کرد! ساعت هوشمندی که بندش به شکل برگ طلایی بود باهاشون ست کرد و در اخر کیف کولی کوچکی که طرح گربه داشت و خاکستری بود از روی عسلی کنار تختش برداشت و از سازمان خارج شد... اواسط بهار بود و باد خنکی میوزید... ماشینی گرفت و وقتی به عمارت کیم رسید با چشمانی مدهوش و متعجب به عمارت زل زد! راننده که پیرمردی میانسال بود گفت
راننده *خنده... دخترم مشخصه تا حالا عمارت اقای کیم رو ندیدی... برعکس تمام پولدارا اون مهربونه... همه مردم دوستش دارن..مستخدم اینجایی؟ البته با توجه به لباس هات فکر کنم خانم خونه ای.. اوه نه نه اگه خانم اقای کیم بودی حتما بادیگارد داشتی
راوی « بعد نگاهی به اطراف کرد تا شاید بادیگاردی چیزی ببینه...کاترین هُل کرد و گفت
کاترین « اوه... نه نه اقا من قراره... یعنی اگه بشه پرستار بانوی جوان باشم
راننده « آهاننن آچا کوچولوی دوست داشتنی... خیلی خب دخترم مزاحمت نمیشم...
کاترین « خیلی ممنون اقا
۱۸۳.۵k
۲۳ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.