پارت 9
پارت 9
بلند شدم و اماده شدم.. بعد از خوردن صبحانه، مادرجون اتاق تهیون رو بهم نشون داد... اتاق قشنگ و بزرگی بود... ولی نمیدونم چرا انقدر خفه بود.. تم اتاق مشکی، طوسی بود... اینجا افسردگی نمیگیره؟ شایدم گرفته من نمیدونم... از مادرجون میپرسم... شروع کردم به بررسی اتاق... یه تخت مشکی دو نفره... یه میز کار طوسی... پنجره هایی که با پرده طوسی مخفی شده بودن... یه قالیچه کوچولو مشکی وسط اتاق... کمد مشکی... مبل طوسی تیره کنار تخت... دقیقا کنار میز کار یه قفسه ی مشکی که حکم کتابخونه رو داشت... در کل ادم اینجا افسردگی میگیره... این بشر چطوری زنده مونده؟ نمیدونم!.. شروع کردم به تمیز کردن... مادرجون گفته بود:مادر! همه جا... همه جا رو تمیز میکنی، حتا جاهایی که عقل جنم نمیرسه... اقا خیلی رو تمیزی حساسه... شده سه ساعت وقت بزار، ولی اتاقشو خوب تمیز کن... گرفتی چی میگم؟ حرفای مادرجون تو ذهنم مرور شد... همه جا... همه جا رو تمیز کردم.. توی کمد، قفسه ها، زیر تخت، پنجره ها... هرجایی که فکرشو بکنید... ساعت 10 اومدم اینجا الان ساعت 11...جونم سرعت... عالیه! با خستگی رفتم پایین... مادرجون:تمیز کردی؟ بومگیو:خسته نباشم... بله.. سابیدما! مادرجون:خب حالا.. انقدر غر نزن... باید عادت کنی... این گردگیری هر یک ماه باید انجام بشه.. بومگیو:یه ماه؟ هر یه ماه یه بار؟ چه خبره؟ مکه تو اتاق بمب میترکونه... بابا بخدا تمیزه.. مادرجون:هیسسسس! برو حموم کن بیا.. میخوام بهت اشپزی یاد بدم... سرمو انداختم پایین و به اتاقم رفتم تا حموم کنم...
رفتم اشپزخونه... مادرجون:اومدی؟ بیا، بیا که خیلی کار داریم... شروع کرد به اموزش داده.. اول غذا های مورد علاقه ی تهیون... مادرجون:بقیش بمونه فردا! یاد گرفتی!؟ لبخندی به چهره ی مهربونش زدم:بببلههههه... یاد گرفتم!
بلند شدم و اماده شدم.. بعد از خوردن صبحانه، مادرجون اتاق تهیون رو بهم نشون داد... اتاق قشنگ و بزرگی بود... ولی نمیدونم چرا انقدر خفه بود.. تم اتاق مشکی، طوسی بود... اینجا افسردگی نمیگیره؟ شایدم گرفته من نمیدونم... از مادرجون میپرسم... شروع کردم به بررسی اتاق... یه تخت مشکی دو نفره... یه میز کار طوسی... پنجره هایی که با پرده طوسی مخفی شده بودن... یه قالیچه کوچولو مشکی وسط اتاق... کمد مشکی... مبل طوسی تیره کنار تخت... دقیقا کنار میز کار یه قفسه ی مشکی که حکم کتابخونه رو داشت... در کل ادم اینجا افسردگی میگیره... این بشر چطوری زنده مونده؟ نمیدونم!.. شروع کردم به تمیز کردن... مادرجون گفته بود:مادر! همه جا... همه جا رو تمیز میکنی، حتا جاهایی که عقل جنم نمیرسه... اقا خیلی رو تمیزی حساسه... شده سه ساعت وقت بزار، ولی اتاقشو خوب تمیز کن... گرفتی چی میگم؟ حرفای مادرجون تو ذهنم مرور شد... همه جا... همه جا رو تمیز کردم.. توی کمد، قفسه ها، زیر تخت، پنجره ها... هرجایی که فکرشو بکنید... ساعت 10 اومدم اینجا الان ساعت 11...جونم سرعت... عالیه! با خستگی رفتم پایین... مادرجون:تمیز کردی؟ بومگیو:خسته نباشم... بله.. سابیدما! مادرجون:خب حالا.. انقدر غر نزن... باید عادت کنی... این گردگیری هر یک ماه باید انجام بشه.. بومگیو:یه ماه؟ هر یه ماه یه بار؟ چه خبره؟ مکه تو اتاق بمب میترکونه... بابا بخدا تمیزه.. مادرجون:هیسسسس! برو حموم کن بیا.. میخوام بهت اشپزی یاد بدم... سرمو انداختم پایین و به اتاقم رفتم تا حموم کنم...
رفتم اشپزخونه... مادرجون:اومدی؟ بیا، بیا که خیلی کار داریم... شروع کرد به اموزش داده.. اول غذا های مورد علاقه ی تهیون... مادرجون:بقیش بمونه فردا! یاد گرفتی!؟ لبخندی به چهره ی مهربونش زدم:بببلههههه... یاد گرفتم!
۵۲۱
۱۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.