《آغازی دوباره》
《هی! این خیلی باحاله! مطمئنی نمی خوای امتحانش کنی؟》
بهش نگاه کردم که با لبخند خیلی بزرگ و چشمایی که برق می زدن روی لبه درحال راه رفتن بود.
《نه خیلی ممنون. دوست ندارم بیوفتم》
《بیوفتی؟ انقدر نگران نباش. ببین من...》
توی همون لحظه پاش سر خورد و نزدیک بود که پرت شه ولی خودشو نگه داشت.
دستم رو روی سرم گذاشتم.
《واقعا از دست تو》
با خنده اش لبخند محوی زدم. اون همیشه همینطور بود. پرانرژی و همیشه درحال انجام دادن کارهایی که اگه عقلت سالم باشه انجامشون نمیدی. و منم همیشه همینطوری بودم. مراقب و محتاط. شباهتی به هم نداشتیم ولی با هم راحت بودیم. درواقع اون تنها کسیه که با من کنار میاد.
با حس کردن وزن زیادی روی شونه ام، سمتش برگشتم.
《انقدر کسل و بی حوصله نباش》
《من بی حوصله نیستم. فقط خسته ام》
《خب انقدر که کاری نمی کنی. زندگی یکنواخت خسته ات می کنه》
شونه ای بالا انداختم.
《خب بیخیالش. بیا بریم یه جایی که یکم انرژی بگیری》
دستمو کشید و مجبورم کرد باهاش بدوم.
《کجا؟》
سرش رو سمتم برگردوند و چشمکی زد.
《خودت می فهمی》
لبخندم عمیق تر شد. کی می دونه؟ شاید این پسر منو از زندگی به قول خودش مزخرفی که برای خودم ساختم بیرون بیاره. درسته که همیشه شخصیت الانم رو داشتم ولی از وقتی که تنها افراد زندگیم رو از دست دادم...از اون موقع همه چیز عوض شد و نتونستم اوضاع رو تغییر بدم یا شایدم خودم نمی خواستم. ولی الان می خوام برای اولین بار دوباره همه چیز رو درست کنم. می خوام دوباره زنده بودن رو احساس کنم.
پس دستش رو ول کردم و کنارش دویدم. چند ثانیه به هم خیره شدیم و بعد صدای خنده های بلندمون توی محیط خلوت و متروکه ای که بودیم پیچید.
و این بود آغازی دوباره برای زندگی پایان یافته من...
می دونم پست گذاشتنم خیلی بی نظم شده. سعی می کنم منظم تر پست بذارم 😁
M.H🤍
بهش نگاه کردم که با لبخند خیلی بزرگ و چشمایی که برق می زدن روی لبه درحال راه رفتن بود.
《نه خیلی ممنون. دوست ندارم بیوفتم》
《بیوفتی؟ انقدر نگران نباش. ببین من...》
توی همون لحظه پاش سر خورد و نزدیک بود که پرت شه ولی خودشو نگه داشت.
دستم رو روی سرم گذاشتم.
《واقعا از دست تو》
با خنده اش لبخند محوی زدم. اون همیشه همینطور بود. پرانرژی و همیشه درحال انجام دادن کارهایی که اگه عقلت سالم باشه انجامشون نمیدی. و منم همیشه همینطوری بودم. مراقب و محتاط. شباهتی به هم نداشتیم ولی با هم راحت بودیم. درواقع اون تنها کسیه که با من کنار میاد.
با حس کردن وزن زیادی روی شونه ام، سمتش برگشتم.
《انقدر کسل و بی حوصله نباش》
《من بی حوصله نیستم. فقط خسته ام》
《خب انقدر که کاری نمی کنی. زندگی یکنواخت خسته ات می کنه》
شونه ای بالا انداختم.
《خب بیخیالش. بیا بریم یه جایی که یکم انرژی بگیری》
دستمو کشید و مجبورم کرد باهاش بدوم.
《کجا؟》
سرش رو سمتم برگردوند و چشمکی زد.
《خودت می فهمی》
لبخندم عمیق تر شد. کی می دونه؟ شاید این پسر منو از زندگی به قول خودش مزخرفی که برای خودم ساختم بیرون بیاره. درسته که همیشه شخصیت الانم رو داشتم ولی از وقتی که تنها افراد زندگیم رو از دست دادم...از اون موقع همه چیز عوض شد و نتونستم اوضاع رو تغییر بدم یا شایدم خودم نمی خواستم. ولی الان می خوام برای اولین بار دوباره همه چیز رو درست کنم. می خوام دوباره زنده بودن رو احساس کنم.
پس دستش رو ول کردم و کنارش دویدم. چند ثانیه به هم خیره شدیم و بعد صدای خنده های بلندمون توی محیط خلوت و متروکه ای که بودیم پیچید.
و این بود آغازی دوباره برای زندگی پایان یافته من...
می دونم پست گذاشتنم خیلی بی نظم شده. سعی می کنم منظم تر پست بذارم 😁
M.H🤍
۶.۹k
۰۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.