pawn/پارت ۳۳
اسلایدها: تهیونگ، ا/ت
ادامه ی فلش بک...
امیلی: پدر مادرت میفهمن برات دردسر میشه
ا/ت: نمیفهمن... اونا خیلی وقته که منو نمیفهمن...
علی رغم اصرارهای امیلی ا/ت حاضر نبود بمونه... اما امیلی خودش ا/ت رو به خونشون رسوند...
بازگشت به زمان حال...
از زبان تهیونگ:
با اصرار ا/ت قبول کردم با هم به مسافرت بریم... نمیدونم میخواست با چه بهانه ای به مسافرت تنهایی بیاد... هنوزم که هنوزه روحیه ی خوبی نداشتم... تازه از وقتی ا/ت پیشم اومده کمی بهتر شدم... اما نمیدونم آینده قراره چجوری پیش بره...
از زبان ا/ت:
من و تهیونگ با هم دیگه شام درست کردیم... ازش خواهش کردم برام بولگوگی درست کنه... منم نودل درست کردم... با پیشنهاد آشپزی کردن انگار تونسته بودم کمی حواس تهیونگ رو از بیماریش پرت کنم... تهیونگ همونی شده بود که همیشه میشناختمش... از ته دل میخندید... عین اون موقع ها شیطنتش گل کرده بود...
از زبان تهیونگ:
با هم شام خوردیم... بعدش رفتیم و جلوی شومینه نشستیم... گوستاپ بازی کردیم... خیلی لذت بخش بود... باورم نمیشد که انقد اون لحظات حالم خوب شده بود... ا/ت به من باخت... آخرشم غر میزد که تقلب کردم...
از زبان ا/ت:
میخواستم با تهیونگ قهر کنم... اومدم از جام بلند شم که منو گرفت و کشید تو بغلش... تقریبا جیغ زدم... گفتم: یااااا... چیکار میکنی؟؟؟
ولی تهیونگ خندید و گونمو بوسید... گفت: من تاب قهرتو ندارم... اگه تو خوشحال میشی بخاطرت تمام بازیای دنیا رو میبازم
ا/ت: لازم نکرده همه رو ببازی... همین یه دونه رو باخت میدادی کافی بود...
تهیونگ بی هوا لباشو گذاشت روی لبام... حتی وقتی داشت منو میبوسید... ریز ریز میخندید...
دستامو گذاشتم رو سینش و از خودم جداش کردم... گفتم: چرا میخندی؟
تهیونگ: از شدت کیوتی تو
ا/ت: ولی من نمیخوام کیوت باشم
تهیونگ: میدونم دوس نداری... ولی هستی... دوس دارم بچمونم مثل خودت کیوت باشه
ا/ت: الان چی شد که پای بچه رو وسط کشیدی؟
تهیونگ: چون دلم میخواد ازدواج کنیم و بچه داشته باشیم.... من خیلی بچه ها رو دوس دارم
ا/ت: پس زودتر ازدواج کنیم
تهیونگ: .... فقط کمی صبر کن... اگر بیماریم واقعا بهبود پیدا کنه ازدواج میکنیم
ا/ت: معلومه که پیدا میکنه... بازم اون بحث تکراریو وسط نکش
تهیونگ: باشه چاگیا... دلخور نشو... فراموشش کن
ا/ت: باشه...
از زبان سویول:
از لحظه ای که چشمم به تهیونگ و اون دختره افتاده مدام نگرانم... چجوری باید از برادرم دورش کنم؟... اونا دیگه بچه نیستن... زورکی نمیشه جداشون کرد...
به هر حال فعلا روند بیماری تهیونگ رو چک میکنیم... وقتی مطمئن بشم روند رشد سلولای سرطانیش متوقف شدن... اون موقع من دست به کار میشم... تا اون زمان فرصت چیدن یه نقشه خوب دارم
ادامه ی فلش بک...
امیلی: پدر مادرت میفهمن برات دردسر میشه
ا/ت: نمیفهمن... اونا خیلی وقته که منو نمیفهمن...
علی رغم اصرارهای امیلی ا/ت حاضر نبود بمونه... اما امیلی خودش ا/ت رو به خونشون رسوند...
بازگشت به زمان حال...
از زبان تهیونگ:
با اصرار ا/ت قبول کردم با هم به مسافرت بریم... نمیدونم میخواست با چه بهانه ای به مسافرت تنهایی بیاد... هنوزم که هنوزه روحیه ی خوبی نداشتم... تازه از وقتی ا/ت پیشم اومده کمی بهتر شدم... اما نمیدونم آینده قراره چجوری پیش بره...
از زبان ا/ت:
من و تهیونگ با هم دیگه شام درست کردیم... ازش خواهش کردم برام بولگوگی درست کنه... منم نودل درست کردم... با پیشنهاد آشپزی کردن انگار تونسته بودم کمی حواس تهیونگ رو از بیماریش پرت کنم... تهیونگ همونی شده بود که همیشه میشناختمش... از ته دل میخندید... عین اون موقع ها شیطنتش گل کرده بود...
از زبان تهیونگ:
با هم شام خوردیم... بعدش رفتیم و جلوی شومینه نشستیم... گوستاپ بازی کردیم... خیلی لذت بخش بود... باورم نمیشد که انقد اون لحظات حالم خوب شده بود... ا/ت به من باخت... آخرشم غر میزد که تقلب کردم...
از زبان ا/ت:
میخواستم با تهیونگ قهر کنم... اومدم از جام بلند شم که منو گرفت و کشید تو بغلش... تقریبا جیغ زدم... گفتم: یااااا... چیکار میکنی؟؟؟
ولی تهیونگ خندید و گونمو بوسید... گفت: من تاب قهرتو ندارم... اگه تو خوشحال میشی بخاطرت تمام بازیای دنیا رو میبازم
ا/ت: لازم نکرده همه رو ببازی... همین یه دونه رو باخت میدادی کافی بود...
تهیونگ بی هوا لباشو گذاشت روی لبام... حتی وقتی داشت منو میبوسید... ریز ریز میخندید...
دستامو گذاشتم رو سینش و از خودم جداش کردم... گفتم: چرا میخندی؟
تهیونگ: از شدت کیوتی تو
ا/ت: ولی من نمیخوام کیوت باشم
تهیونگ: میدونم دوس نداری... ولی هستی... دوس دارم بچمونم مثل خودت کیوت باشه
ا/ت: الان چی شد که پای بچه رو وسط کشیدی؟
تهیونگ: چون دلم میخواد ازدواج کنیم و بچه داشته باشیم.... من خیلی بچه ها رو دوس دارم
ا/ت: پس زودتر ازدواج کنیم
تهیونگ: .... فقط کمی صبر کن... اگر بیماریم واقعا بهبود پیدا کنه ازدواج میکنیم
ا/ت: معلومه که پیدا میکنه... بازم اون بحث تکراریو وسط نکش
تهیونگ: باشه چاگیا... دلخور نشو... فراموشش کن
ا/ت: باشه...
از زبان سویول:
از لحظه ای که چشمم به تهیونگ و اون دختره افتاده مدام نگرانم... چجوری باید از برادرم دورش کنم؟... اونا دیگه بچه نیستن... زورکی نمیشه جداشون کرد...
به هر حال فعلا روند بیماری تهیونگ رو چک میکنیم... وقتی مطمئن بشم روند رشد سلولای سرطانیش متوقف شدن... اون موقع من دست به کار میشم... تا اون زمان فرصت چیدن یه نقشه خوب دارم
۱۹.۷k
۲۷ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.