💙BLUE💙(pt4)
💛ویو جیمین💛
داشتم فرار میکردم…
پلیس ها دنبالم بودن چون یجی(دختری که نذاش کتاب آخر کتاب خونه که اتفاقا کتاب مورد علاقم بود رو بخرم)رو کشتم…همین…
داشتم فرار میکردم که داداشم ته رو دیدم که داره با یه دختره حرف میزنه…
پشمام ریخت…
چجوری باید یه دختر عاشق یه مافیا میشد!؟
به هر حال رفتم دنبالشون ببینم چه خبره که دیدم دارن با هم شام میخورن…
منتظر موندم دیدم داداش دختره اومد…
ولی ته خجالت کشید و او مد بیرون…
به هر حال داشتم به ته غر غر میکردم که دیدم یه صدا ای میاد و یهویی…
خماری…😈
ببخشید اگه بد بود❤️🩹
یادتون باشه فیک ها ساخته ی زهن ما هستند…
داشتم فرار میکردم…
پلیس ها دنبالم بودن چون یجی(دختری که نذاش کتاب آخر کتاب خونه که اتفاقا کتاب مورد علاقم بود رو بخرم)رو کشتم…همین…
داشتم فرار میکردم که داداشم ته رو دیدم که داره با یه دختره حرف میزنه…
پشمام ریخت…
چجوری باید یه دختر عاشق یه مافیا میشد!؟
به هر حال رفتم دنبالشون ببینم چه خبره که دیدم دارن با هم شام میخورن…
منتظر موندم دیدم داداش دختره اومد…
ولی ته خجالت کشید و او مد بیرون…
به هر حال داشتم به ته غر غر میکردم که دیدم یه صدا ای میاد و یهویی…
خماری…😈
ببخشید اگه بد بود❤️🩹
یادتون باشه فیک ها ساخته ی زهن ما هستند…
۴.۲k
۱۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.