12 Part
شب شده بود. تقریبا داشتم از تشنگی میمردم. مردن کمی مبالغه است. به هرحال میتونم دووم بیارم ولی از تشنه موندن متنفرم. آزارم میده مثل هرکس دیگه ای ولی برای من سخت تر.
دیگه تیک تیک ساعت دیوونم کرده. میخواستم داد بزنم تا حداقل یکم دستم رو باز کنن یا آبی بهم بدن. هرکاری. هرچیزی که باشن انسانن دیگه. امیدوارم یکم انسانیت تو وجودشون مونده باشه.
پچ پچ کسایی که پشت در بودن رو میتونستم به راهی بشنوم. البته پچ پج که نه. بلند حرف میزدن.
#: تا کی اونجا میمونه؟
$: تا وقتی رییس بیاد. احتمالا همین الان میرسه.
#: پس بریم سراغ اسلحه ها.
از اینکه شنیدم اسلحه دارن، شوکه نشدم. حسی هم نداشتم. یانگ سو همه چیز رو تعریف کرده بود. همه چیز. از کوچکترین چیزا. گاهی وقتا دل به حالش میسوخت. کسی رو به جز من نداره ولی دارم اشتباه میکنم داره ولی حضورشون هم مثل نبودنشونه.
تصمیم گرفتم بخوابم. حالا که شب شده. از دست من هم کاری برنمیاد. شاید فکر کنن چقدر بی خیالم. برعکس ولی در چنین موقعیت هایی، فقط تلف کردن وقته. مخصوصا برای من که عاشق خوابیدنم.
ترجیح میدم با این کار خودم رو از این اتفاق دور کنم. البته که جسمم نه مغزم. شاید سال های بعد وقتی همه یعنی یانگ سو، دایون، من و بابا کنار هم جمع شدیم، این داستان مضحک رو براشون تعریف کنم. احتمال میدم که بابا همون طور که تعجب کرده، دست به صورتش میکشه و بعدش شروع میکنه به خندیدن. دایون زیاد میخنده ولی در چنین موقعیت هایی نه و من و یانگ سو. مطمینا کاملا شبیه همیم. به هم نگاه میکنیم و خنده ریزی میکنیم.
...
صبح با حالت عجیبی از خواب بلند شدم. تمام صورتم خیس بود. احتمالا گریه کردم ولی برای چی؟ کابوس دیدم؟ خب هرچیزی که بوده حالا به خاطر نمیارم. ولی وقتی روبروی آینه رفتم، به صورتم زل زده بودم. هیچ موقع خودم رو اینجوری ندیده بودم. البته که هیچ موقع از جمله الان، صورتم لاغر نمیشه. تناسب خودش رو داره ولی دستام. میترسم استخوناش بزنه بیرون از پس لاغر شده. مخصوصا پوستش. خیلی نازک. همینطور چشمام یعنی انقدر گریه کردم؟ قرمز شده بود.
نفس عمیقی کشیدم و دستم رو روی اون یکی دستم کشیدم. درسته همچنان نرمه. نرمی که برای من لذتی نداره. بیخیال دستم رو برداشتم.
با صدای باز شدن در، حس عجیب و غریبی در من به وجود اومد.
...
لایک
♥️ ببینم لایکا چقدر میشه تا فردا. صبح که بلند شم، پارت بعد رو مینویسم
دیگه تیک تیک ساعت دیوونم کرده. میخواستم داد بزنم تا حداقل یکم دستم رو باز کنن یا آبی بهم بدن. هرکاری. هرچیزی که باشن انسانن دیگه. امیدوارم یکم انسانیت تو وجودشون مونده باشه.
پچ پچ کسایی که پشت در بودن رو میتونستم به راهی بشنوم. البته پچ پج که نه. بلند حرف میزدن.
#: تا کی اونجا میمونه؟
$: تا وقتی رییس بیاد. احتمالا همین الان میرسه.
#: پس بریم سراغ اسلحه ها.
از اینکه شنیدم اسلحه دارن، شوکه نشدم. حسی هم نداشتم. یانگ سو همه چیز رو تعریف کرده بود. همه چیز. از کوچکترین چیزا. گاهی وقتا دل به حالش میسوخت. کسی رو به جز من نداره ولی دارم اشتباه میکنم داره ولی حضورشون هم مثل نبودنشونه.
تصمیم گرفتم بخوابم. حالا که شب شده. از دست من هم کاری برنمیاد. شاید فکر کنن چقدر بی خیالم. برعکس ولی در چنین موقعیت هایی، فقط تلف کردن وقته. مخصوصا برای من که عاشق خوابیدنم.
ترجیح میدم با این کار خودم رو از این اتفاق دور کنم. البته که جسمم نه مغزم. شاید سال های بعد وقتی همه یعنی یانگ سو، دایون، من و بابا کنار هم جمع شدیم، این داستان مضحک رو براشون تعریف کنم. احتمال میدم که بابا همون طور که تعجب کرده، دست به صورتش میکشه و بعدش شروع میکنه به خندیدن. دایون زیاد میخنده ولی در چنین موقعیت هایی نه و من و یانگ سو. مطمینا کاملا شبیه همیم. به هم نگاه میکنیم و خنده ریزی میکنیم.
...
صبح با حالت عجیبی از خواب بلند شدم. تمام صورتم خیس بود. احتمالا گریه کردم ولی برای چی؟ کابوس دیدم؟ خب هرچیزی که بوده حالا به خاطر نمیارم. ولی وقتی روبروی آینه رفتم، به صورتم زل زده بودم. هیچ موقع خودم رو اینجوری ندیده بودم. البته که هیچ موقع از جمله الان، صورتم لاغر نمیشه. تناسب خودش رو داره ولی دستام. میترسم استخوناش بزنه بیرون از پس لاغر شده. مخصوصا پوستش. خیلی نازک. همینطور چشمام یعنی انقدر گریه کردم؟ قرمز شده بود.
نفس عمیقی کشیدم و دستم رو روی اون یکی دستم کشیدم. درسته همچنان نرمه. نرمی که برای من لذتی نداره. بیخیال دستم رو برداشتم.
با صدای باز شدن در، حس عجیب و غریبی در من به وجود اومد.
...
لایک
♥️ ببینم لایکا چقدر میشه تا فردا. صبح که بلند شم، پارت بعد رو مینویسم
۱۵.۵k
۰۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.