⛓🖇my dady🖇⛓ p.42
با صدای نافهومی از خواب بیدار شدم
جیمین:ا.ت میخوای با بابا اینا بریم جنگل و بگردی میای
ا.ت:عاه باشع الان پامیشم
جیمین: بدو میخایم صحبونه بخوریم
بزور از رو تخت بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم کارای لازم و انجام دادم و جلو اینه وایسادم و موهامو شونه کروم و بعد پایین بستم به سمت پایین رفتم همه دور میز منتظر من بودن
ا.ت:صبح بخیر
رفتم کنار زن عموم نشستم سرم و بوس کرد و بعد شروع کردیم ب خوردن من دیگه تموم شدم میرم بالا لباس عوض کنم)
سمت کمد رفتم انگار لباس گذاشته بودن توش یه اسلش مشکی بود و یه پوتین و یه پیرهن استین بلند لش و کنارشم روپوش بارونی گذاشته بودن اونم مشکی بود ک لباس کثیف نشه لباسارو برداشتم تنم کردم و موهامو دم اسبی بالای سرم بستم خب من حاضرم رفتم پایین و همه حاضر بودن
ب سمت در بیرونی حرکت کردیم وارد جنگل شدیم وای چقد قشنگه اینجا
همینطوری راه میرفتیم و عموم و بابامم از چیزای ک از جنگل میدونستن میگفتن همینطور ک میگرفتیم صدا ن..اله های یه چیزی شبیه روباه رو شنیدم ب سمت صدا برگشتم و با دیدن اون روباهی ک گوشه افتاده باود و پاش بع شاخه درختی گیر و از خون میومد دویدم تکون نمیخورد
ا.ت:اروم باش الان کمکت میکنم جدا شی
دستمو به شاخه ای ک داخل پاش فرو رفته بود بردم و خیلی اروم کشیدمش همونطور ک بیجون افتادع بود رو زمین کیفمو از کولم دراوردم و با باندی ک پیشم بود پاشو باند پیچی کردم ازش معلوم بود بچه روباهه یکم کنارش وایسادم و بعد انگار صدای چندتا روباه دیگع هم امو ازش دور شدم تا نترسه و بعدم رفتم
وای خدا خیلی ناز بود
جیمین:هی ا.ت بیا میخایم عکس بگیریم
بعد از کلی گشت و گذار برگشتیم به ویلا وای خستم بود پوتین ها هم گلی بودن درشون اوردیم و انداختیم گوه حیاط
رفتم بالا و بعد از عوض کردن
لباسم رو تخت ولو شدم ای پاهام درد میکرد
جیمین امد داخل و درو قفل کرد و بعد از پشت دستاشو جلو اورد
جیمین:میای یکم بخوریم
ا.ت:هستم
سمت کیفم رفتم و چیپس بزرگی ک تو کیفم بودو دراوردم
ا.ت:اینم بخوریم
جیمین:عوووو همیشه خوراکی همراهته
لایک کنید
کامنت:۱۰۰
جیمین:ا.ت میخوای با بابا اینا بریم جنگل و بگردی میای
ا.ت:عاه باشع الان پامیشم
جیمین: بدو میخایم صحبونه بخوریم
بزور از رو تخت بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم کارای لازم و انجام دادم و جلو اینه وایسادم و موهامو شونه کروم و بعد پایین بستم به سمت پایین رفتم همه دور میز منتظر من بودن
ا.ت:صبح بخیر
رفتم کنار زن عموم نشستم سرم و بوس کرد و بعد شروع کردیم ب خوردن من دیگه تموم شدم میرم بالا لباس عوض کنم)
سمت کمد رفتم انگار لباس گذاشته بودن توش یه اسلش مشکی بود و یه پوتین و یه پیرهن استین بلند لش و کنارشم روپوش بارونی گذاشته بودن اونم مشکی بود ک لباس کثیف نشه لباسارو برداشتم تنم کردم و موهامو دم اسبی بالای سرم بستم خب من حاضرم رفتم پایین و همه حاضر بودن
ب سمت در بیرونی حرکت کردیم وارد جنگل شدیم وای چقد قشنگه اینجا
همینطوری راه میرفتیم و عموم و بابامم از چیزای ک از جنگل میدونستن میگفتن همینطور ک میگرفتیم صدا ن..اله های یه چیزی شبیه روباه رو شنیدم ب سمت صدا برگشتم و با دیدن اون روباهی ک گوشه افتاده باود و پاش بع شاخه درختی گیر و از خون میومد دویدم تکون نمیخورد
ا.ت:اروم باش الان کمکت میکنم جدا شی
دستمو به شاخه ای ک داخل پاش فرو رفته بود بردم و خیلی اروم کشیدمش همونطور ک بیجون افتادع بود رو زمین کیفمو از کولم دراوردم و با باندی ک پیشم بود پاشو باند پیچی کردم ازش معلوم بود بچه روباهه یکم کنارش وایسادم و بعد انگار صدای چندتا روباه دیگع هم امو ازش دور شدم تا نترسه و بعدم رفتم
وای خدا خیلی ناز بود
جیمین:هی ا.ت بیا میخایم عکس بگیریم
بعد از کلی گشت و گذار برگشتیم به ویلا وای خستم بود پوتین ها هم گلی بودن درشون اوردیم و انداختیم گوه حیاط
رفتم بالا و بعد از عوض کردن
لباسم رو تخت ولو شدم ای پاهام درد میکرد
جیمین امد داخل و درو قفل کرد و بعد از پشت دستاشو جلو اورد
جیمین:میای یکم بخوریم
ا.ت:هستم
سمت کیفم رفتم و چیپس بزرگی ک تو کیفم بودو دراوردم
ا.ت:اینم بخوریم
جیمین:عوووو همیشه خوراکی همراهته
لایک کنید
کامنت:۱۰۰
۱۶.۴k
۲۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.