فیک: فصل دوم فقط من، فقط تو
پارت:۱۳
ات
خواستم بلند بشم ک مادر بزرگ دستم رو گرفت و
مادربزرگ: کجا میری ات ؟
ات: می میرم اتاقم
مادربزرگ: نمیخواد اونجا پر از شیشه خوردس دارن تمیزش میکنن
و ک مادر بزرگ منو ب اتاق خودش برد رو تخت درازم داد و آروم موهامو نوازش میکرد حس خوبی بود
مادربزرگ: میدونم دیدن اون صحنه برات آسون نبود اما ات تهیونگ بخاطر تو مجبور شد
ات: ش شما میدونی؟
مادربزرگ ات: اوهوم تهیونگ همه چیز رو ب من گفته عزیزم ولی باید ب حرف هایش گوش میدادی
ات: شما از کجا مطمئنید
و مادربزرگ ات همه چیز رو برای ات تعریف کرد و گفت ک لیا فقط قسط داشته ک ات اون صحنه رو ببینه
ات شوکه زده بود
ات : و ولی تهیونگ باید ب من میگفت
مادربزرگ ات: باید بهش حق بدی اتفاقا قرار بود ک امشب برات توضیح بده ک اینطور شد
ات نوه و عروس خاندان کیم بودن سخته عزیزم باید قوی باشی خیلی ها قصد جدا کردنتون رو دارن لیا ک حدی نیست میدونم سخته ولی منم اینها رو تجربه کردم
اعتماد کردنم ب پدربزرگ تون و عشقی ک بینمون بود ک من رو قوی کرد و دووم آوردم و زندگیم رو تونستم حفظ کنم پس تصمیم با خودته ک چی برای آینده تون بخوای هوم؟
ات: بله حق با شماست
مادربزرگ ات : اوهوم خوبه ی کم استراحت کن تا اتاقتون آماده بشه راستی دختر چقدر خوشگل شدی .
ات: واقعا ؟ ممنون
مادربزرگ ات: اره عزیزم.
و ات با نوازش های مادربزرگش ب خواب رفت و وقتی بلند شد هوا کم کم داشت غروب میکرد ک آروم از پله ها اومد پایین و تصمیم گرفت ی کم تو باغ عمارت قدم بزنه
تهیونگ
وقتی مطمئن شدم داخل شد ب طرف باغ عمارت رفتم و زیر درخت دراز کشیدم و ب آسمون نگاه میکردم یعنی منو میبخشه آه خدای من حتما خیلی اذیت شده تو همین فکرها بودم ک نمیدونم چی شد ک ب خواب رفتم
شرط پارت بعد:۱۱۱تا لایک و کامنت
ات
خواستم بلند بشم ک مادر بزرگ دستم رو گرفت و
مادربزرگ: کجا میری ات ؟
ات: می میرم اتاقم
مادربزرگ: نمیخواد اونجا پر از شیشه خوردس دارن تمیزش میکنن
و ک مادر بزرگ منو ب اتاق خودش برد رو تخت درازم داد و آروم موهامو نوازش میکرد حس خوبی بود
مادربزرگ: میدونم دیدن اون صحنه برات آسون نبود اما ات تهیونگ بخاطر تو مجبور شد
ات: ش شما میدونی؟
مادربزرگ ات: اوهوم تهیونگ همه چیز رو ب من گفته عزیزم ولی باید ب حرف هایش گوش میدادی
ات: شما از کجا مطمئنید
و مادربزرگ ات همه چیز رو برای ات تعریف کرد و گفت ک لیا فقط قسط داشته ک ات اون صحنه رو ببینه
ات شوکه زده بود
ات : و ولی تهیونگ باید ب من میگفت
مادربزرگ ات: باید بهش حق بدی اتفاقا قرار بود ک امشب برات توضیح بده ک اینطور شد
ات نوه و عروس خاندان کیم بودن سخته عزیزم باید قوی باشی خیلی ها قصد جدا کردنتون رو دارن لیا ک حدی نیست میدونم سخته ولی منم اینها رو تجربه کردم
اعتماد کردنم ب پدربزرگ تون و عشقی ک بینمون بود ک من رو قوی کرد و دووم آوردم و زندگیم رو تونستم حفظ کنم پس تصمیم با خودته ک چی برای آینده تون بخوای هوم؟
ات: بله حق با شماست
مادربزرگ ات : اوهوم خوبه ی کم استراحت کن تا اتاقتون آماده بشه راستی دختر چقدر خوشگل شدی .
ات: واقعا ؟ ممنون
مادربزرگ ات: اره عزیزم.
و ات با نوازش های مادربزرگش ب خواب رفت و وقتی بلند شد هوا کم کم داشت غروب میکرد ک آروم از پله ها اومد پایین و تصمیم گرفت ی کم تو باغ عمارت قدم بزنه
تهیونگ
وقتی مطمئن شدم داخل شد ب طرف باغ عمارت رفتم و زیر درخت دراز کشیدم و ب آسمون نگاه میکردم یعنی منو میبخشه آه خدای من حتما خیلی اذیت شده تو همین فکرها بودم ک نمیدونم چی شد ک ب خواب رفتم
شرط پارت بعد:۱۱۱تا لایک و کامنت
۶۵.۲k
۱۶ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.