**دزدی یک دیوانه **
☘️🍂☘️
در بی حوصلگی و خستگی خودم داشتم کار میکردم که خانم مدیر چندتا برگه روی میزم گذاشت و گفت:
اینهارو تایپ کن، یادم نبود باید امروز تحویلش بدیم!
عادت داشتم قبل از تایپِ داستان چندخط میخواندم و بعد شروع میکردم.
خط اول ، خط دوم ، خط سوم ، به خط چهارم که رسیدم دست و پایم شل شد،
هیچ اسمی بالای داستان نبود اما من قلم روانی اش را میشناختم!
مثل همیشه بی مقدمه شروع کرده و نوشته بود:
توی راه بندون گیر کرده بودیم و راننده تاکسی حواسش پرت ترافیک بود
خودم رو چسبوندم بهش و دستم رو انداختم دور گردنش
گفت "چیه باز داری اونجوری نگاه میکنی؟"
سکوت کردم و به نگاهم ادامه دادم...
یه نگاهِ عمیق، خیلی عمیق!
سرش رو چسبوند به گوشه ی سینم و چشماش رو بست و عمیق نفس کشید، خیلی عمیق...!
من هم گوشه ی شالش رو گرفتم جلوی صورتم و چشمام رو بستم
یکدفعه مثل دیوونه ها دستم رو محکم گاز گرفت!
وقتی دلش رو میبردم این کارو میکرد!
عادت داشت
چه عادتِ قندی!
من هم هیچ عکس العملی نشون ندادم ، اینجور وقت ها دندوناش رو بیشتر فشار میداد
تکون نمیخوردم تا قشنگ رد دندوناش بیفته روی دستم و دردش تا چند روز بمونه باهام!
میدونست من عاشق نفس کشیدن موهاشم واسه همین سرش رو میذاشت روی شونم و یه شعری زمزمه میکرد!
چی میگفت؟!
آهان...همیشه اینو میخوند:
بودنت هنوز مثل بارونه.....
محو موهای به هم ریخته ی پشت گردنش میشدم و پیشونیش رو میبوسیدم.
اصلا یادمون میرفت که بابا وسط ترافیکیم و راننده داره از آینه نگاهمون میکنه...!
گرم خواندن بودم
غرق بودم در این واژه های آشنا که ناگهان صدای زنی را شنیدم که آمده بود کار را تحویل بگیرد
گفت "من نامزدشون هستم..."
دیگر نتوانستم ادامه بدهم
و همه چیز را رها کردم و گیج و گنگ زدم بیرون.
دلم مانند کودکی گم شده در شهری شلوغ، میجوشید و از بغض گلو درد گرفته بودم.
فکر نمیکردم بعد از این همه سال تصمیم بگیرد خاطرات لعنتی مان را به داستان تبدیل کند و من میان این همه مشغله با خواندنش اینگونه بر هم بریزم!
اما به خودم حق دادم!
راستش علاقه ی آن روزها هیچ وقت تکرار نشد و رد بوسه هایش در خیابان و کوچه و .... جا مانده بود!
بی اختیار سوار تاکسی شدم تا پای قرار همیشگی مان بروم و با مرور خاطرات خود زنی کنم.
غرق شده بودم در آن روزها که مسافری دست بلند کرد
پرسید انقلاب!؟ و سوار شد.
چشمانم را بستم و خدا خدا میکردم که در ترافیک گیر کنیم.
راستش مسافری که کنارم نشست همان عطری را زده بود که تو میزدی...
☘️🍂☘️
در بی حوصلگی و خستگی خودم داشتم کار میکردم که خانم مدیر چندتا برگه روی میزم گذاشت و گفت:
اینهارو تایپ کن، یادم نبود باید امروز تحویلش بدیم!
عادت داشتم قبل از تایپِ داستان چندخط میخواندم و بعد شروع میکردم.
خط اول ، خط دوم ، خط سوم ، به خط چهارم که رسیدم دست و پایم شل شد،
هیچ اسمی بالای داستان نبود اما من قلم روانی اش را میشناختم!
مثل همیشه بی مقدمه شروع کرده و نوشته بود:
توی راه بندون گیر کرده بودیم و راننده تاکسی حواسش پرت ترافیک بود
خودم رو چسبوندم بهش و دستم رو انداختم دور گردنش
گفت "چیه باز داری اونجوری نگاه میکنی؟"
سکوت کردم و به نگاهم ادامه دادم...
یه نگاهِ عمیق، خیلی عمیق!
سرش رو چسبوند به گوشه ی سینم و چشماش رو بست و عمیق نفس کشید، خیلی عمیق...!
من هم گوشه ی شالش رو گرفتم جلوی صورتم و چشمام رو بستم
یکدفعه مثل دیوونه ها دستم رو محکم گاز گرفت!
وقتی دلش رو میبردم این کارو میکرد!
عادت داشت
چه عادتِ قندی!
من هم هیچ عکس العملی نشون ندادم ، اینجور وقت ها دندوناش رو بیشتر فشار میداد
تکون نمیخوردم تا قشنگ رد دندوناش بیفته روی دستم و دردش تا چند روز بمونه باهام!
میدونست من عاشق نفس کشیدن موهاشم واسه همین سرش رو میذاشت روی شونم و یه شعری زمزمه میکرد!
چی میگفت؟!
آهان...همیشه اینو میخوند:
بودنت هنوز مثل بارونه.....
محو موهای به هم ریخته ی پشت گردنش میشدم و پیشونیش رو میبوسیدم.
اصلا یادمون میرفت که بابا وسط ترافیکیم و راننده داره از آینه نگاهمون میکنه...!
گرم خواندن بودم
غرق بودم در این واژه های آشنا که ناگهان صدای زنی را شنیدم که آمده بود کار را تحویل بگیرد
گفت "من نامزدشون هستم..."
دیگر نتوانستم ادامه بدهم
و همه چیز را رها کردم و گیج و گنگ زدم بیرون.
دلم مانند کودکی گم شده در شهری شلوغ، میجوشید و از بغض گلو درد گرفته بودم.
فکر نمیکردم بعد از این همه سال تصمیم بگیرد خاطرات لعنتی مان را به داستان تبدیل کند و من میان این همه مشغله با خواندنش اینگونه بر هم بریزم!
اما به خودم حق دادم!
راستش علاقه ی آن روزها هیچ وقت تکرار نشد و رد بوسه هایش در خیابان و کوچه و .... جا مانده بود!
بی اختیار سوار تاکسی شدم تا پای قرار همیشگی مان بروم و با مرور خاطرات خود زنی کنم.
غرق شده بودم در آن روزها که مسافری دست بلند کرد
پرسید انقلاب!؟ و سوار شد.
چشمانم را بستم و خدا خدا میکردم که در ترافیک گیر کنیم.
راستش مسافری که کنارم نشست همان عطری را زده بود که تو میزدی...
☘️🍂☘️
۹.۶k
۲۲ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.