(دنیا سلطنت )
(دنیا سلطنت )
پارت ۴۶
ملکه زود وارد اتاق شد
گیاه را داد به دست طبیب داد و بعد از کشیدن آب گیاه در دهان آلیس گذاشتن ولی آلیس نمیخورد در حال خودش هم نبود ..
جونکوک : نه دیگر من نمیخواتم اینجا بمونم
زود وارد اتاق شد و سمته تخت رفت با آن حال آلیس شکه بود
جونکوک: زود باش گیاه رو بهش بده
طبیب: سرورم نمیزاره در دهان اش بریزم
ملکه فرانسه: تو اینجا چیکار میکنی برو بیرون این شما بودی که به این حالش انداختی
شاهزاده بی توجه به حرف ملکه سمته تخت رفت و کاسی ای که آب گیاه توش بود را برداشت و در دهان خودش گذاشت و رو تخت روبه رو اش نشست ل*ب هایش را نزدک کرد و رو ل*ب های آلیس گذاشت و آب گیاه را در دهان آلیس راه کرد آلیس هم ناخداگاه گاه قورت اش داد دوباره همان کار را انجام داد
طبیب معاینه اش کرد و گفت
طبیب: نفس هایش به روال عادی برگشت
جونکوک: یعنی دیگر خطر جانی برطرف شد ؟
طبیب: بله
ملکه فرانسه زود سمته پادشاه اش رفت
ملکه فرانسه : خطر برطرف شد
پادشاه فرانسه خیلی خوشحال همسر را در اغوش اش گرفت
پادشاه فرانسه: دختر ما خیلی قوی هست درسته
ملکه E: خدا رو شکر که حال اش خوب شده
پادشاه E: درست هست ملکه اما نوی ما هم الان در بهشت هست
ملکه فرانسه: ما به فکر دخترمون هستیم شما میگید نوی
ملکه E: ما احترام سرمون میشه
ملکه فرانسه: یعنی میگید ما بیاحترامی میکنیم
پادشاه فرانسه: این حرف ها بماند برایه بعد ملکه من برویم پیشه دخترمان
پادشاه و ملکه فرانسه وارد اتاق آلیس شدن شاهزاده را دید که رو زمین
رو یک پاش نشسته و دست آلیس را گرفته بود با دست دیگه اش موهای آلیس را نوازش میکرد پادشاه عصبی سمت اش رفت
پادشاه فرانسه: بروید از اتاق بیرون
جونکوک: اگر نخواهم نمیتونم برم بیرون
ملکه فرانسه: زود باش ما را تنها باز
شاهزاده جونکوک بلند شد و بوسی را رو موهایش گذاشت و بدونه حرفی از اتاق خارج شد ...
خود اش هم پشیمون بود ولی نشون نمیداد سمته حیاط رفت و در باغچه ها ایستاد دست به س*ینه ایستاد
//چی میشد که این اتفاق نمیافتاد مگر چی شد نه باید بگم همش تقصیره من بود ولی اینجوری که بچم برنمیگرده یا آلیس مرا نمی بخشه
چیکار باید کرد چطور باید این را حل کنم ... //
《》《》《》《》《》《》《》《》《》روزه بعد
نور خورشید در چشم هایش بود که بیدار شد با اتاق حالی مواجه شد لباس های راحتی پوشیده بود کمی تکان خورد که شکم اش درد گرفت و دوباره دراز کشید
// خیلی تشنمه یادم نیست بچم //
دست اش را رو شکم اش گذاشت
//بچم رفته یعنی نیست//
وقتی دید که کسی نیامد لیوان کنار اش را برداشت و به زمین انداخت
که شکستن اش باعث آمدن ونوس شد شکه گفت
ونوس : بانو بیدار شدین ؟
سمت اش رفت و بالا سرش ایستاد آلیس چشم هایش پر از اشک شدن و با صدا لرزوند گفت
آلیس: فقد یه سوال می پرسم و تو هم جواب میدی ...... بچم پیشمه ؟
ونوس با صدا بغض گفت
ونوس: بانو ... متاسفانه نه پیشتون نیست
آلیس خنده ای تلخی کرد و با پوزخندی گفت
آلیس: پس مرگ تو به دست پدرت شد
@h41766101
پارت ۴۶
ملکه زود وارد اتاق شد
گیاه را داد به دست طبیب داد و بعد از کشیدن آب گیاه در دهان آلیس گذاشتن ولی آلیس نمیخورد در حال خودش هم نبود ..
جونکوک : نه دیگر من نمیخواتم اینجا بمونم
زود وارد اتاق شد و سمته تخت رفت با آن حال آلیس شکه بود
جونکوک: زود باش گیاه رو بهش بده
طبیب: سرورم نمیزاره در دهان اش بریزم
ملکه فرانسه: تو اینجا چیکار میکنی برو بیرون این شما بودی که به این حالش انداختی
شاهزاده بی توجه به حرف ملکه سمته تخت رفت و کاسی ای که آب گیاه توش بود را برداشت و در دهان خودش گذاشت و رو تخت روبه رو اش نشست ل*ب هایش را نزدک کرد و رو ل*ب های آلیس گذاشت و آب گیاه را در دهان آلیس راه کرد آلیس هم ناخداگاه گاه قورت اش داد دوباره همان کار را انجام داد
طبیب معاینه اش کرد و گفت
طبیب: نفس هایش به روال عادی برگشت
جونکوک: یعنی دیگر خطر جانی برطرف شد ؟
طبیب: بله
ملکه فرانسه زود سمته پادشاه اش رفت
ملکه فرانسه : خطر برطرف شد
پادشاه فرانسه خیلی خوشحال همسر را در اغوش اش گرفت
پادشاه فرانسه: دختر ما خیلی قوی هست درسته
ملکه E: خدا رو شکر که حال اش خوب شده
پادشاه E: درست هست ملکه اما نوی ما هم الان در بهشت هست
ملکه فرانسه: ما به فکر دخترمون هستیم شما میگید نوی
ملکه E: ما احترام سرمون میشه
ملکه فرانسه: یعنی میگید ما بیاحترامی میکنیم
پادشاه فرانسه: این حرف ها بماند برایه بعد ملکه من برویم پیشه دخترمان
پادشاه و ملکه فرانسه وارد اتاق آلیس شدن شاهزاده را دید که رو زمین
رو یک پاش نشسته و دست آلیس را گرفته بود با دست دیگه اش موهای آلیس را نوازش میکرد پادشاه عصبی سمت اش رفت
پادشاه فرانسه: بروید از اتاق بیرون
جونکوک: اگر نخواهم نمیتونم برم بیرون
ملکه فرانسه: زود باش ما را تنها باز
شاهزاده جونکوک بلند شد و بوسی را رو موهایش گذاشت و بدونه حرفی از اتاق خارج شد ...
خود اش هم پشیمون بود ولی نشون نمیداد سمته حیاط رفت و در باغچه ها ایستاد دست به س*ینه ایستاد
//چی میشد که این اتفاق نمیافتاد مگر چی شد نه باید بگم همش تقصیره من بود ولی اینجوری که بچم برنمیگرده یا آلیس مرا نمی بخشه
چیکار باید کرد چطور باید این را حل کنم ... //
《》《》《》《》《》《》《》《》《》روزه بعد
نور خورشید در چشم هایش بود که بیدار شد با اتاق حالی مواجه شد لباس های راحتی پوشیده بود کمی تکان خورد که شکم اش درد گرفت و دوباره دراز کشید
// خیلی تشنمه یادم نیست بچم //
دست اش را رو شکم اش گذاشت
//بچم رفته یعنی نیست//
وقتی دید که کسی نیامد لیوان کنار اش را برداشت و به زمین انداخت
که شکستن اش باعث آمدن ونوس شد شکه گفت
ونوس : بانو بیدار شدین ؟
سمت اش رفت و بالا سرش ایستاد آلیس چشم هایش پر از اشک شدن و با صدا لرزوند گفت
آلیس: فقد یه سوال می پرسم و تو هم جواب میدی ...... بچم پیشمه ؟
ونوس با صدا بغض گفت
ونوس: بانو ... متاسفانه نه پیشتون نیست
آلیس خنده ای تلخی کرد و با پوزخندی گفت
آلیس: پس مرگ تو به دست پدرت شد
@h41766101
۲.۱k
۰۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.