پارت ۱۶

پارت ۱۶
آخرین بغل
(وونهی:باشه)
وونهی:بورام خش گزشت؟!
بورام :خیلی ممرسیییی
وونهی:خاعش قشنگم
هر وقت چیزی خواستی بهم بگو
بورام:چشم
وونهی:خهش میکنم پرنسس کوچولو
بورام:پ.پرنس..س ...ک.چل.ولو؟!
نه ...نه ......نهههههه جیغغغغغ
وونهی:هیع هیع بیا بغلم هیچ نیست
بورام:ببخشید(فین فین)
وونهی:نه ولی چرا ؟!
بورام:آخه اون همیشه بهم میگفتی پرنسس کوچولو
وونهی: ببخشید
بورام:ن ولی اینکه از همه بدبخت ترم اعذابم میده
وونهی:چرا همچین فکری میکنی کوچولو
میخوای داستان زندگیمو توضیح بدم؟!
بورام:اوهوم
وونهی:باشه
وقتی ۱۰ سالم بود
جلوی خودم و خواهرم خانوادم تصادف کردن
رفتیم پرورشگاه تا ۱۷ سالگی
یه خانواده سرپریستی گرفتمون
بعد چند وقت یه قاتل زنجیره ای خواهرمو کشت
اونم تو بغلم
من نیمکم زندگیم سخت تر از تو یا هرکسی
ولی اینکه ۳ نفر از عزیز ترین کسم جلو چشمام
بمیرن درد بدیه
تا الان خیلی تلاش کردم زنده بمونم
من بخواطر خواهرم روان شناس شدم شغلمو دوست دارم ولی بیشترش برا اونه🙃
دلم براش تنگ شده
برا اون خنده های خواهرم
برا اون موقع هایی که اگر حالم بد بود بروز نمی‌دادم اون میفهمید
درس نخوندناش
خنگول بازی‌اش
هر شب دارم تکرار میکنم که چرا نیستی
دلم برات تنگ شده
منم قلب دارم منم انسانم
ولی قلبم نیست و دارم زندگی میکنم خیلی سخته نه؟!