رمان ماه من 🌙🙂
part 39
نیکا:
از وقتی عموی دیانا برده بودش خونه شده بود مثل قبرسون...
همه افسرده...
بدتر از همه ارسلان بود داغون بود توی این چند ساعت...
ارسلان:من بهش قول دادم نزارم عموش ببرتش
مادرم:ارسلان بسه دیگه همش داری خودخوری میکنی اون عموشع خانوادشه
ارسلان:خانواده اون ماییم
مادرم:چه خانواده ایی مگه از گوشت و خون ماست مگه با ما نسبتی داره
پانیذ:مامان چطوری میتونی اینطوری بگی اون چند ماهه داره بین ما زندگی میکنه خیلی کارا برا ما کرده
مامان:چه ربطی داره خیلی بزرگ کردینش
من:بسه مامان اون موقعه من افسرده بودم تو خارج زندگی میکردی دیانا حالمو خوب کرد کجا بودی اون تایمی که پانیذ تصادف کرد تو اصلا خبر داشتی نه تمام اون تایم ارسلان سفر کاری بود این دیانا بود که میموند پیشمون بخاطر تمام کنار ما بودنش از عموش کتک میخورد ولی از پنجره اتاقش فرار میکرد که کنارمون باشه هر وقت حالم بد بود کنارم بود توی این یک ماه نگاه کن این ارسلان برج زهر مار
چقدر شاد و شنگول بود....یکمم خوبی های بقیه رو ببین نه بدی هاشون رو...
دیگه گریه نذاشت حرف بزنم
پانیذ بغلم کرد و به مامانم چشم غره رفت...
دیگه کسی حرفی نزد و همه سکوت کردن...
...
دیانا:
عموم منو پرت کرد توی خونه که پرت شدم کف زمین
زن عمومم :به به دیانا خانم
من:تورو خدا ولم کنید برم دِ چی از جونم میخواید😭
مهران:هه...چی شد ارسلان جونت ولت کرد
من:خفه شو مهران...
عموم چنان زد تو دهنم که مزه خون رو تو دهنم احساس کردم
گریم شدت گرفت...
خدایا مگه من چه گناهی کردم...
(دوستان اسم عموی دیانا سیاوشه من دیگه اسمشو مینویسم خودتون متوجه بشید 😘)
سیاوش:با مهران درست صبحت کن دختره پرو...
من:خسته شدم انقدر درست صحبت کردم افتادم دست شما که از انسانیت هیچی حالیتون نیست حالم ازتون بهم میخوره...
و دیگه ادامه ندادم چون کتک های عمو بود که پاسخ داد به حرفام...
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
نیکا:
از وقتی عموی دیانا برده بودش خونه شده بود مثل قبرسون...
همه افسرده...
بدتر از همه ارسلان بود داغون بود توی این چند ساعت...
ارسلان:من بهش قول دادم نزارم عموش ببرتش
مادرم:ارسلان بسه دیگه همش داری خودخوری میکنی اون عموشع خانوادشه
ارسلان:خانواده اون ماییم
مادرم:چه خانواده ایی مگه از گوشت و خون ماست مگه با ما نسبتی داره
پانیذ:مامان چطوری میتونی اینطوری بگی اون چند ماهه داره بین ما زندگی میکنه خیلی کارا برا ما کرده
مامان:چه ربطی داره خیلی بزرگ کردینش
من:بسه مامان اون موقعه من افسرده بودم تو خارج زندگی میکردی دیانا حالمو خوب کرد کجا بودی اون تایمی که پانیذ تصادف کرد تو اصلا خبر داشتی نه تمام اون تایم ارسلان سفر کاری بود این دیانا بود که میموند پیشمون بخاطر تمام کنار ما بودنش از عموش کتک میخورد ولی از پنجره اتاقش فرار میکرد که کنارمون باشه هر وقت حالم بد بود کنارم بود توی این یک ماه نگاه کن این ارسلان برج زهر مار
چقدر شاد و شنگول بود....یکمم خوبی های بقیه رو ببین نه بدی هاشون رو...
دیگه گریه نذاشت حرف بزنم
پانیذ بغلم کرد و به مامانم چشم غره رفت...
دیگه کسی حرفی نزد و همه سکوت کردن...
...
دیانا:
عموم منو پرت کرد توی خونه که پرت شدم کف زمین
زن عمومم :به به دیانا خانم
من:تورو خدا ولم کنید برم دِ چی از جونم میخواید😭
مهران:هه...چی شد ارسلان جونت ولت کرد
من:خفه شو مهران...
عموم چنان زد تو دهنم که مزه خون رو تو دهنم احساس کردم
گریم شدت گرفت...
خدایا مگه من چه گناهی کردم...
(دوستان اسم عموی دیانا سیاوشه من دیگه اسمشو مینویسم خودتون متوجه بشید 😘)
سیاوش:با مهران درست صبحت کن دختره پرو...
من:خسته شدم انقدر درست صحبت کردم افتادم دست شما که از انسانیت هیچی حالیتون نیست حالم ازتون بهم میخوره...
و دیگه ادامه ندادم چون کتک های عمو بود که پاسخ داد به حرفام...
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
۳۴.۴k
۰۲ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.