My king
Part13
آیییش واقعا که......زبونم ازین همه فرق گذاشتن،قاصره
⚜دو هفته بعد⚜
با استخدام شدن برادرم تو قسمت مشاورین و حضور مداومش کنارم، تحمل جو قصر، برام آسون تر شده .حرفای بانو هان و جین، باعث شد تا سعی کنم دید جدیدی به زندگیم داشته باشم.
میتونم بگم حسم از تنفر نسبت به پادشاه، به احساس خاصی نداشتن، تبدیل شده که به قول بانو هان، همینم غنیمته....
مشغول قدم زدن تو محوطه بودم که با شنیدن التماس های کسی، متوقف شدم.
ا/ت :بانو هان؟؟ این صدای چیه؟؟؟؟
بانو هان :بنظر میاد کسی داره ناله و التماس میکنه.
ا/ت :بریم ببینم چخبره.
بانو هان :نه..بانوی من..شاید نباید برین...یااااا...ملکه ی
من..کجا میرین؟؟؟ صبر کنین..
بی توجه به بانو هان و ندیمه ها، دامنم رو بالا گرفتم و به سرعت، خودم رو به منبع صدا رسوندم .با دیدن صحنه رو به رو، نفس تو سینم، حبس شد...!
وسط در وسط حیاط قصر اصلی، نزدیک پله ها، دو تا رعیت روی زمین افتاده بودن و درحال التماس برای زنده موندن، عالیجناب هم، با یه شمشیر خونی و چشمای غرق در خشم و
لذت، به صحنه جلوشون، نگاه میکردن.
پشت سر ایشونم، محافظ و پیشکارشون، ایستاده بودن و در سکوت، نظاره گر ماجرا بودن...!!
با شنیدن صحبتاشون و پی بردن به اصل ماجرا،به محض بالا رفتن شمشیر پادشاه، خودم رو به عالیجناب رسوندم و بعد از ایستادن جلوشون و باز کردن دستام به دو طرف، گفتم:
ا/ت :خواهش میکنم سرورم...اونا رو به من ببخشین..
پادشاه : تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن ملکه... برو کنار..
ا/ت :نه..نمیزارم دستتون به خونشون آلوده بشه.
پادشاه :گفتم...برو...کنار..
سرم رو به دو طرف تکون دادم....
ا/ت :اونا کاری نکردن سرورم..فقط توانایی پرداخت مالیات و ندارن..فقر و تنگدستی، بین مردم، بیداد میکنه..بهشون حق
بدین نتونن از پس مخارج سلطنتی بر بیان.
پادشاه :مالیات نمیتونن بدن؟؟اشکال نداره...میتونن برای دربار، کار کنن..دخترا و پسراشون رو در اختیار مامورا بزارن تا برای ندیمه و خواجه شدن، به قصر آورده بشن...ولی اینا چکار کردن؟؟..نه تنها حاضر به انجام اینکار نشدن، بلکه با سربازا هم
درگیر شدن...سزای کسایی که از دستورات سرپیچی میکنن..مرگه مرگ (با داد و عصبانیت)
چشمام از فریادش، بسته شد و خیسی اشک رو روی صورتم احساس کردم.....
آیییش واقعا که......زبونم ازین همه فرق گذاشتن،قاصره
⚜دو هفته بعد⚜
با استخدام شدن برادرم تو قسمت مشاورین و حضور مداومش کنارم، تحمل جو قصر، برام آسون تر شده .حرفای بانو هان و جین، باعث شد تا سعی کنم دید جدیدی به زندگیم داشته باشم.
میتونم بگم حسم از تنفر نسبت به پادشاه، به احساس خاصی نداشتن، تبدیل شده که به قول بانو هان، همینم غنیمته....
مشغول قدم زدن تو محوطه بودم که با شنیدن التماس های کسی، متوقف شدم.
ا/ت :بانو هان؟؟ این صدای چیه؟؟؟؟
بانو هان :بنظر میاد کسی داره ناله و التماس میکنه.
ا/ت :بریم ببینم چخبره.
بانو هان :نه..بانوی من..شاید نباید برین...یااااا...ملکه ی
من..کجا میرین؟؟؟ صبر کنین..
بی توجه به بانو هان و ندیمه ها، دامنم رو بالا گرفتم و به سرعت، خودم رو به منبع صدا رسوندم .با دیدن صحنه رو به رو، نفس تو سینم، حبس شد...!
وسط در وسط حیاط قصر اصلی، نزدیک پله ها، دو تا رعیت روی زمین افتاده بودن و درحال التماس برای زنده موندن، عالیجناب هم، با یه شمشیر خونی و چشمای غرق در خشم و
لذت، به صحنه جلوشون، نگاه میکردن.
پشت سر ایشونم، محافظ و پیشکارشون، ایستاده بودن و در سکوت، نظاره گر ماجرا بودن...!!
با شنیدن صحبتاشون و پی بردن به اصل ماجرا،به محض بالا رفتن شمشیر پادشاه، خودم رو به عالیجناب رسوندم و بعد از ایستادن جلوشون و باز کردن دستام به دو طرف، گفتم:
ا/ت :خواهش میکنم سرورم...اونا رو به من ببخشین..
پادشاه : تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن ملکه... برو کنار..
ا/ت :نه..نمیزارم دستتون به خونشون آلوده بشه.
پادشاه :گفتم...برو...کنار..
سرم رو به دو طرف تکون دادم....
ا/ت :اونا کاری نکردن سرورم..فقط توانایی پرداخت مالیات و ندارن..فقر و تنگدستی، بین مردم، بیداد میکنه..بهشون حق
بدین نتونن از پس مخارج سلطنتی بر بیان.
پادشاه :مالیات نمیتونن بدن؟؟اشکال نداره...میتونن برای دربار، کار کنن..دخترا و پسراشون رو در اختیار مامورا بزارن تا برای ندیمه و خواجه شدن، به قصر آورده بشن...ولی اینا چکار کردن؟؟..نه تنها حاضر به انجام اینکار نشدن، بلکه با سربازا هم
درگیر شدن...سزای کسایی که از دستورات سرپیچی میکنن..مرگه مرگ (با داد و عصبانیت)
چشمام از فریادش، بسته شد و خیسی اشک رو روی صورتم احساس کردم.....
۴۷.۱k
۲۹ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.