part²⁹🏹💕
هه ری « مونی... جیمی...
نامجون و جیمین « هوم؟
_همیشه آدمای اطرافش براش اهمیت داشتن ! اونقدر زیاد که خیلی وقتا از خودش میزد تا اونا خوب باشن... اما این دو نفر... ناجی و فرشته نجاتش بودن! نمیدونست چطور ازشون تشکر کنه و بگه چقدر براش مهمن... میترسید دیر بشه! شاید در ظاهر ترسش رو نشون نداده بود اما با فکر اینکه اون پیرمرد به خونش تشنه اس ضربان قلبش بالا میرفت
جیمین « سکته کردی هه ری ؟ چی شده؟
هه ری « خ... خب... نمیشه برگردین... اینجوری زل زدین بهم دستپاچه میشم
نامجون « جان؟ جلوی 120 تا دانشجو کنفرانس خبری برگزار میکنی اون وقت الان دستپاچه میشی؟
هه ری « خب موضوع بحث اون موقع فرق داشت.. برگردین دیگه
جیمین « هه ری محض رضای خدا آدم باش شیطنت نکن
هه ری « بابا میخوام دو کلمه حرف جدی بزنم
نامجون « هوی موچی اذیتش نکن و فقط برگرد
جیمین « هعییییی خدایا یه جفت هم برای من می آفریدی !
هه ری « با اینکه جفتشون مشکوک نگاهم میکردن اما نامجون برگشت و جیمین هم وقتی خط و نشون کشیدنش تموم شد برگشت... نفس عمیقی کشیدم و گفتم « میدونم بعد از گفتن این حرفها با سرعت جت اتاق رو ترک میکنم اما اگه نگم خفه ام میکنه... اگه کل دنیا رو به پاتون بریزم و بار ها و بار ها بگم چقدر برام مهمید بازم کمه... مثل دو تا فرشته وارد زندگیم شدین و تاریکی وجودم رو از بین بردین... مادرم رو از دست دادم اما شما دو رو دارم ! موچی.... ممنون که پایه تمام خل بازی ها می و پشتم رو خالی نکردی... من خواهر و برادری ندارم اما تو مثل یه برادر حامی من بودی... مونی! با اینکه با این سختگیری هات میری رو مخم اما با این حال اونقدر خوبی داری که اینا به چشمم نمیاد...روزی که زیر درختای پاییزی قدم میزدیم ازم پرسیدی بزرگترین رویای تو چیه! قبل از آشنایی با تو شاهزاده ای با اسب سفید میخواستم اما اون لحظه فقط یه زندگی آروم با تو آرزو و رویای من بود...
_هم جیمین! هم نامجون انتظار شنیدن این حرفها رو از زبان هه ری نداشتن! هه ری از اون آدما بود که بیان احساساتش براش سخت بود... بعد از گفتن این حرفها مجالی برای صحبت به اون دو نفر نداد و با دو خودش رو به کلاسشون رسوند ! باورش نمیشد بالاخره گفت ؟
نامجون « بعد از رفتن هه ری لبخند روی لب هام یه لحظه هم پاک نمیشد ! فکر میکردم فاصله و دوری باعث جدایی میشه و عشق و علاقه آدما نسبت به هم کم میشه اما هه ری ثابت کرد اشتباه فکر میکردم... روز هایی که بدون هه ری سپری میشد برام عذاب آور بود... لحظه به لحظه علاقه ام بیشتر می شد و نبودش داغونم میکرد... وقتی برای اولین بار بعد از چند سال دیدمش انگار قلبم آروم گرفته بود ... حس پسر بچه ای رو داشتم که مکان امنش رو پیدا کرده بود...
نامجون و جیمین « هوم؟
_همیشه آدمای اطرافش براش اهمیت داشتن ! اونقدر زیاد که خیلی وقتا از خودش میزد تا اونا خوب باشن... اما این دو نفر... ناجی و فرشته نجاتش بودن! نمیدونست چطور ازشون تشکر کنه و بگه چقدر براش مهمن... میترسید دیر بشه! شاید در ظاهر ترسش رو نشون نداده بود اما با فکر اینکه اون پیرمرد به خونش تشنه اس ضربان قلبش بالا میرفت
جیمین « سکته کردی هه ری ؟ چی شده؟
هه ری « خ... خب... نمیشه برگردین... اینجوری زل زدین بهم دستپاچه میشم
نامجون « جان؟ جلوی 120 تا دانشجو کنفرانس خبری برگزار میکنی اون وقت الان دستپاچه میشی؟
هه ری « خب موضوع بحث اون موقع فرق داشت.. برگردین دیگه
جیمین « هه ری محض رضای خدا آدم باش شیطنت نکن
هه ری « بابا میخوام دو کلمه حرف جدی بزنم
نامجون « هوی موچی اذیتش نکن و فقط برگرد
جیمین « هعییییی خدایا یه جفت هم برای من می آفریدی !
هه ری « با اینکه جفتشون مشکوک نگاهم میکردن اما نامجون برگشت و جیمین هم وقتی خط و نشون کشیدنش تموم شد برگشت... نفس عمیقی کشیدم و گفتم « میدونم بعد از گفتن این حرفها با سرعت جت اتاق رو ترک میکنم اما اگه نگم خفه ام میکنه... اگه کل دنیا رو به پاتون بریزم و بار ها و بار ها بگم چقدر برام مهمید بازم کمه... مثل دو تا فرشته وارد زندگیم شدین و تاریکی وجودم رو از بین بردین... مادرم رو از دست دادم اما شما دو رو دارم ! موچی.... ممنون که پایه تمام خل بازی ها می و پشتم رو خالی نکردی... من خواهر و برادری ندارم اما تو مثل یه برادر حامی من بودی... مونی! با اینکه با این سختگیری هات میری رو مخم اما با این حال اونقدر خوبی داری که اینا به چشمم نمیاد...روزی که زیر درختای پاییزی قدم میزدیم ازم پرسیدی بزرگترین رویای تو چیه! قبل از آشنایی با تو شاهزاده ای با اسب سفید میخواستم اما اون لحظه فقط یه زندگی آروم با تو آرزو و رویای من بود...
_هم جیمین! هم نامجون انتظار شنیدن این حرفها رو از زبان هه ری نداشتن! هه ری از اون آدما بود که بیان احساساتش براش سخت بود... بعد از گفتن این حرفها مجالی برای صحبت به اون دو نفر نداد و با دو خودش رو به کلاسشون رسوند ! باورش نمیشد بالاخره گفت ؟
نامجون « بعد از رفتن هه ری لبخند روی لب هام یه لحظه هم پاک نمیشد ! فکر میکردم فاصله و دوری باعث جدایی میشه و عشق و علاقه آدما نسبت به هم کم میشه اما هه ری ثابت کرد اشتباه فکر میکردم... روز هایی که بدون هه ری سپری میشد برام عذاب آور بود... لحظه به لحظه علاقه ام بیشتر می شد و نبودش داغونم میکرد... وقتی برای اولین بار بعد از چند سال دیدمش انگار قلبم آروم گرفته بود ... حس پسر بچه ای رو داشتم که مکان امنش رو پیدا کرده بود...
۱۰۹.۳k
۱۷ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.