p¹⁰💍🪶
اما قبل از این باید موضوعی رو بگم که به حرف های خانم یونگ مربوطه... یعنی کل مکالمه اشون مربوط به من میشه
تهیونگ « همون حقیقتی که من چشمام رو روش بستم؟
کاترین « بله *اروم
وون « با وجود اینکه میدونستی نباید چیزی رو پنهان کنی چرا؟؟؟ چرا این موضوع رو به دادستان نگفتی؟
کاترین « این موضوع... موضوع مهمی نبود...اما مهم شد... هشت سالم بود که یه پیش گو وارد محل زندگیمون شد! همه مردم اون منطقه خرافاتی بودن و میرفتن پیش پیش گو... چند روز بعد از اومدن اون پیش گو مادرم تصمیم گرفت منو ببره پیش پیش گو تا بدونه آینده درخشانی دارم یا نه...
فلش بک//
کاترین هشت ساله « در حالی که بستنی شکلاتیم رو میخوردم دست مامانم رو محکم تر گرفتم و مادرم متقابلا لبخند شیرینی تحویلم داد... خنده خرگوشی ای کردم و به راهمون ادامه دادیم... بچه ها به پیش گویی که تازه وارد محله شده بود لقب جادوگر داده بودن... وقتی رسیدیم به خونه جادوگر دَر خود به خود باز شد و وارد کلبه در و داغون جادوگر شدیم با تعجب به وسایل عجیب و غریب توی خونه نگاه میکردم که مادرم منو به جلو هل داد و به جادوگر گفت
مادر کاترین « خانم میخوام بدونم دخترم آینده درخشانی داره یا نه....
راوی « بعد مقداری پول روی میز گذاشت... جادوگر سری بلند کرد و به محظ دیدن کاترین هشت ساله رنگ نگاهش تغییر کرد و چوب دستی بلندش رو به طرف دختر بچه گرفت و گفت
جادوگر « این... این بچه یه شیطانههههه... انرژی شیطانی اونو تسخیر کرده... به زودی باعث مرگ عزیزانش میشه... هر کس بهش وابسته شه یا کمکی بهش بکنه توسط شیطان نابود میشه...سرنوشت این دختر پر از نحسی و بدبختیه
راوی « کاترین و مادرش مات و مبهوت به جادوگر خیره شدن... کاترین به خاطر جیغ و داد جادوگر ترسیده پشت سر مادرش پناه گرفته بود... مادر کاترین با عصبانیت گفت
مادر کاترین « این بچه آزارش به یه مورچه هم نمیرسه... شیطان تویی که با آینده مردم بازی میکنی
راوی « بعد دست کاترین رو گرفت و از اون خونه نحس خارج شدن...
چند روز بعد //
راوی « چند روزی بود که کاترین پاشو از خونه بیرون نذاشته بود و حتی مدرسه هم نمیرفت... هر دفعه اهالی محل اونو میدین با دست بهش اشاره میکردن و میگفتن اون دختر شیطانه! پدر و مادر کاترین خیلی تلاش کردن اونو از این حال و هوا در بیارن اما کاترین اصلا توجهی به حرف های اونا نمیکرد... تا اینکه دو سال بعد پدر و مادر کاترین توی یه حادثه کشته شدن و اون تنها تر از همیشه شد!!
پایان فلش بک //
کاترین « یه گوشه نشسته بودم و به نقطه، نامعلومی زل زده بودم... اگه یه دختر بچه معمولی بودم همه دلسوزی میکردن و سعی میکردن ارومم کنن اما من فقط طعنه و کنایه دریافت کردم...
تهیونگ « همون حقیقتی که من چشمام رو روش بستم؟
کاترین « بله *اروم
وون « با وجود اینکه میدونستی نباید چیزی رو پنهان کنی چرا؟؟؟ چرا این موضوع رو به دادستان نگفتی؟
کاترین « این موضوع... موضوع مهمی نبود...اما مهم شد... هشت سالم بود که یه پیش گو وارد محل زندگیمون شد! همه مردم اون منطقه خرافاتی بودن و میرفتن پیش پیش گو... چند روز بعد از اومدن اون پیش گو مادرم تصمیم گرفت منو ببره پیش پیش گو تا بدونه آینده درخشانی دارم یا نه...
فلش بک//
کاترین هشت ساله « در حالی که بستنی شکلاتیم رو میخوردم دست مامانم رو محکم تر گرفتم و مادرم متقابلا لبخند شیرینی تحویلم داد... خنده خرگوشی ای کردم و به راهمون ادامه دادیم... بچه ها به پیش گویی که تازه وارد محله شده بود لقب جادوگر داده بودن... وقتی رسیدیم به خونه جادوگر دَر خود به خود باز شد و وارد کلبه در و داغون جادوگر شدیم با تعجب به وسایل عجیب و غریب توی خونه نگاه میکردم که مادرم منو به جلو هل داد و به جادوگر گفت
مادر کاترین « خانم میخوام بدونم دخترم آینده درخشانی داره یا نه....
راوی « بعد مقداری پول روی میز گذاشت... جادوگر سری بلند کرد و به محظ دیدن کاترین هشت ساله رنگ نگاهش تغییر کرد و چوب دستی بلندش رو به طرف دختر بچه گرفت و گفت
جادوگر « این... این بچه یه شیطانههههه... انرژی شیطانی اونو تسخیر کرده... به زودی باعث مرگ عزیزانش میشه... هر کس بهش وابسته شه یا کمکی بهش بکنه توسط شیطان نابود میشه...سرنوشت این دختر پر از نحسی و بدبختیه
راوی « کاترین و مادرش مات و مبهوت به جادوگر خیره شدن... کاترین به خاطر جیغ و داد جادوگر ترسیده پشت سر مادرش پناه گرفته بود... مادر کاترین با عصبانیت گفت
مادر کاترین « این بچه آزارش به یه مورچه هم نمیرسه... شیطان تویی که با آینده مردم بازی میکنی
راوی « بعد دست کاترین رو گرفت و از اون خونه نحس خارج شدن...
چند روز بعد //
راوی « چند روزی بود که کاترین پاشو از خونه بیرون نذاشته بود و حتی مدرسه هم نمیرفت... هر دفعه اهالی محل اونو میدین با دست بهش اشاره میکردن و میگفتن اون دختر شیطانه! پدر و مادر کاترین خیلی تلاش کردن اونو از این حال و هوا در بیارن اما کاترین اصلا توجهی به حرف های اونا نمیکرد... تا اینکه دو سال بعد پدر و مادر کاترین توی یه حادثه کشته شدن و اون تنها تر از همیشه شد!!
پایان فلش بک //
کاترین « یه گوشه نشسته بودم و به نقطه، نامعلومی زل زده بودم... اگه یه دختر بچه معمولی بودم همه دلسوزی میکردن و سعی میکردن ارومم کنن اما من فقط طعنه و کنایه دریافت کردم...
۱۲۹.۰k
۲۵ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.