چند پارتی پارت۲
چند پارتی پارت۲
پایان فلش بک
یونگی
بارون هر لحظه بیشتر میشد،با یاداوری گذشته یه لبخند تلخ زدم چه گذشته ی خوبی داشتیم اما با رفتن ات خراب شد تا اینکه....
فلش بک به روز دیدار دوباره ی یونگ و ات
امروز روز تولد ۱۹ سالگیم بودو میخاستم فقط با دوستام خوش بگذرونم چون توی خانواده کسی رو به جز مامانم نداشتم تا باهاش جشن بگیرم،مامان بابام از هم طلاق گرفتن
داشتم تو بار با دخترا میرقصیدم که یهو دستای کسی رو روی کمرم احساس کردم....
یونگی
توی اتاقم بودمو داشتم توی کامپیوترم همه چیز رو نگاه میکردم که یهو یه دختر رو دیدم،لبخنداش برام خیلی آشنا بود انگاری قبلاً هم دیده بودمش یکم بیشتر فکر کردم...امیدوارم حدسم درست باشه خواستم برم پایین که یه پسرو دیدم داشت از پشت بهش دست میزد پس سریع تر رفتم پایین
وقتی رسیدم دست پسره رو گرفتم
یونگی.اون امشب مال خودمه پس فکرای کثیفتو از روش بردار
پسره.تو کی باشی که میگی من این کارو نکنم
یونگی.من رییس این بارم با یه اشاره میتونم سرتو از تنت جدا کنم پس با زبون خوب بهت میگم گورتو گم کم
پسره وقتی اینو گفتم ترسیدو رفت منم رفتم سمت دختره از پشت بغلش کردم
یونگی.چه دختر زیبایی،«دختر»درست گفتم؟
ات.اره آقا پسر از اون هرزه ها نیستم که تو بچگی تنمو بفروشم
یونگی.پس الان میفروشی؟
دختره ازم جدا شد
ات.با خودت چی فکر کردی هااا؟بنظرت به قیافه ی من میخوره همچین آدمی باشم؟
یه پوزخند زدمو صورتمو کردم اونور خواست بره که دستشو گرفتم
شاید اولش هنوز از حدسم مطمئن نبودم اما الان از اون چشمای عسلیش،موهای موج دارشو عصبانیتش مطمئنم ات خودمه
کشوندمش بالا بردمش داخل یکی از اتاقا تو این مدت همش تقلا میکرد از دستم فرار کنه
ات.تروخدا باهام کاری نداشته باش خواهش میکنم (گریه)
من هی میرفتم نزدیکش اونم میرفت عقب که آخرش خورد به دیوار،دستامو گذاشتم دو طرف صورتشو تو چشاش زل زدم نفسای داغش به صورتم برخورد میکرد معلومه خیلی ترسیده
یونگی.بنظرت من دلم میاد با تو کاری کنم ات؟
ات.تو کی هستی؟
لبمو بردم نزدیکو بوسیدمش اونم یکم خودشو کشید عقب اما نتونست مانع کار من بشه،بعد از چند مین ازش جدا شدم
یونگی.واقعا منو یادت نمیاد؟یکم برگرد به گذشته
چشای اشکیشو پاک کردو تو چشام زل زد،یکم بعد نگاش رنگ تعجب گرفت
ات.ی یونگی خودتییی؟
یونگی.افرین واقعا بعد از این همه مدت تازه منو شناختی ای کیو؟
دستاشو دور گردنم حلقه کردو منو محکم بغل کرد
ات.خیلی دلم برات تنگ شده بود
منم مقابل بغلش کردم
یونگی.فک کنم من بودم که تا همین چند دقیقه ی پیش داشتم التماس میکردم باهام کاری نکنی
ات.الان که شناختمت دیگه نمیترسم..
پایان فلش بک
یونگی
اشکامو پاک کردمو از رو نیمکت بلند شدم....
شرطا
۲۰ لایک
۱۹ کام
پایان فلش بک
یونگی
بارون هر لحظه بیشتر میشد،با یاداوری گذشته یه لبخند تلخ زدم چه گذشته ی خوبی داشتیم اما با رفتن ات خراب شد تا اینکه....
فلش بک به روز دیدار دوباره ی یونگ و ات
امروز روز تولد ۱۹ سالگیم بودو میخاستم فقط با دوستام خوش بگذرونم چون توی خانواده کسی رو به جز مامانم نداشتم تا باهاش جشن بگیرم،مامان بابام از هم طلاق گرفتن
داشتم تو بار با دخترا میرقصیدم که یهو دستای کسی رو روی کمرم احساس کردم....
یونگی
توی اتاقم بودمو داشتم توی کامپیوترم همه چیز رو نگاه میکردم که یهو یه دختر رو دیدم،لبخنداش برام خیلی آشنا بود انگاری قبلاً هم دیده بودمش یکم بیشتر فکر کردم...امیدوارم حدسم درست باشه خواستم برم پایین که یه پسرو دیدم داشت از پشت بهش دست میزد پس سریع تر رفتم پایین
وقتی رسیدم دست پسره رو گرفتم
یونگی.اون امشب مال خودمه پس فکرای کثیفتو از روش بردار
پسره.تو کی باشی که میگی من این کارو نکنم
یونگی.من رییس این بارم با یه اشاره میتونم سرتو از تنت جدا کنم پس با زبون خوب بهت میگم گورتو گم کم
پسره وقتی اینو گفتم ترسیدو رفت منم رفتم سمت دختره از پشت بغلش کردم
یونگی.چه دختر زیبایی،«دختر»درست گفتم؟
ات.اره آقا پسر از اون هرزه ها نیستم که تو بچگی تنمو بفروشم
یونگی.پس الان میفروشی؟
دختره ازم جدا شد
ات.با خودت چی فکر کردی هااا؟بنظرت به قیافه ی من میخوره همچین آدمی باشم؟
یه پوزخند زدمو صورتمو کردم اونور خواست بره که دستشو گرفتم
شاید اولش هنوز از حدسم مطمئن نبودم اما الان از اون چشمای عسلیش،موهای موج دارشو عصبانیتش مطمئنم ات خودمه
کشوندمش بالا بردمش داخل یکی از اتاقا تو این مدت همش تقلا میکرد از دستم فرار کنه
ات.تروخدا باهام کاری نداشته باش خواهش میکنم (گریه)
من هی میرفتم نزدیکش اونم میرفت عقب که آخرش خورد به دیوار،دستامو گذاشتم دو طرف صورتشو تو چشاش زل زدم نفسای داغش به صورتم برخورد میکرد معلومه خیلی ترسیده
یونگی.بنظرت من دلم میاد با تو کاری کنم ات؟
ات.تو کی هستی؟
لبمو بردم نزدیکو بوسیدمش اونم یکم خودشو کشید عقب اما نتونست مانع کار من بشه،بعد از چند مین ازش جدا شدم
یونگی.واقعا منو یادت نمیاد؟یکم برگرد به گذشته
چشای اشکیشو پاک کردو تو چشام زل زد،یکم بعد نگاش رنگ تعجب گرفت
ات.ی یونگی خودتییی؟
یونگی.افرین واقعا بعد از این همه مدت تازه منو شناختی ای کیو؟
دستاشو دور گردنم حلقه کردو منو محکم بغل کرد
ات.خیلی دلم برات تنگ شده بود
منم مقابل بغلش کردم
یونگی.فک کنم من بودم که تا همین چند دقیقه ی پیش داشتم التماس میکردم باهام کاری نکنی
ات.الان که شناختمت دیگه نمیترسم..
پایان فلش بک
یونگی
اشکامو پاک کردمو از رو نیمکت بلند شدم....
شرطا
۲۰ لایک
۱۹ کام
۱۳.۷k
۱۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.