وانشات کوکی پارت ۱۰
+امروز حالم خوب نیست برو از خدا تشکر کن که کار دیگه ای
نکردم....
دستشو ول کردمو چند قدم برداشتم که دیدم جونگ کوک داره نگاه
میکنه
بیون یانپگ زیر لب گفت:
*یه روزی واس خودم میکنمت!
+خوابشو ببینی
کالهمو روی سرم سفت تر کردمو برگشتم طرف سالن اصلی....
بی توجه به همه داشتم رد میشدم که یکی زد زیر کالهمو بر
داشتش
سرمو بلند کردمو دیدم جونگکوک داره میخنده و همه توجها به من
جلب شده بود
پوکر تو صورتش نگاه کردم... نگاهشو داد به کاله روی زمین ...
پو ل خوردی که توی جیبم بودو انداختم داخل کاله! پوزخندی زدموخراب
شد!
از کنارش رد شدم....صدای همه بلند شده بود
+نباید این کارو میکردی جونگکوک
"ایییی دیدی اون وقتی حرف میزنه دلم میخواد لباشو ببوسم"
"خیلی جذابه"
"خیلی بد اخالقه ولی میترسم بهش چیزی بگم...از عالقم"
"خل شدی...ابروتو میبره...مگه اینکه مثل این دختره جراعت
داشته باشی"
بهشون نگاه کردم....
+میشه انقر حرف نزنین !
دخترا واقعا رو مخم بودن
همه از کالس بیرون رفتن...داشتم وسیله هامو جمع میکردم برم
کتابخونه که دیدم کوک وارد کالس شد...
-اوههه ببین کی اینجاست!
هیچی نگفتم که اومد نزدیکتر شدو مجبور شدم بچسبم به دیوار...
دستشو یه طرفم گذاشتو خیره شد به چشمام...
-چششمات!نمیتونم نگاهشون نکنم
+برو کنار....
چشماشو سمت لبام سوق دادو تو یه حرکت لبامو بوسید....
خشک شده بودم...نمیدونستم چیکار کنم از خودم جداش کردم!
ادامه داره.....
نکردم....
دستشو ول کردمو چند قدم برداشتم که دیدم جونگ کوک داره نگاه
میکنه
بیون یانپگ زیر لب گفت:
*یه روزی واس خودم میکنمت!
+خوابشو ببینی
کالهمو روی سرم سفت تر کردمو برگشتم طرف سالن اصلی....
بی توجه به همه داشتم رد میشدم که یکی زد زیر کالهمو بر
داشتش
سرمو بلند کردمو دیدم جونگکوک داره میخنده و همه توجها به من
جلب شده بود
پوکر تو صورتش نگاه کردم... نگاهشو داد به کاله روی زمین ...
پو ل خوردی که توی جیبم بودو انداختم داخل کاله! پوزخندی زدموخراب
شد!
از کنارش رد شدم....صدای همه بلند شده بود
+نباید این کارو میکردی جونگکوک
"ایییی دیدی اون وقتی حرف میزنه دلم میخواد لباشو ببوسم"
"خیلی جذابه"
"خیلی بد اخالقه ولی میترسم بهش چیزی بگم...از عالقم"
"خل شدی...ابروتو میبره...مگه اینکه مثل این دختره جراعت
داشته باشی"
بهشون نگاه کردم....
+میشه انقر حرف نزنین !
دخترا واقعا رو مخم بودن
همه از کالس بیرون رفتن...داشتم وسیله هامو جمع میکردم برم
کتابخونه که دیدم کوک وارد کالس شد...
-اوههه ببین کی اینجاست!
هیچی نگفتم که اومد نزدیکتر شدو مجبور شدم بچسبم به دیوار...
دستشو یه طرفم گذاشتو خیره شد به چشمام...
-چششمات!نمیتونم نگاهشون نکنم
+برو کنار....
چشماشو سمت لبام سوق دادو تو یه حرکت لبامو بوسید....
خشک شده بودم...نمیدونستم چیکار کنم از خودم جداش کردم!
ادامه داره.....
۴۶.۶k
۰۱ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.