پارت ۲۰
[چویا]
باورم نمیشه. امکان ندارد. یعنی واقعا داره اتفاق میافته. دا ... دازای .... د .. داره از ... م .. من...
- ناکاهارا چویا ، میشه برای همیشه مال من باشی؟
.....+
- چویا ؟
+ دازای ... م .. من ...
- ....؟
+ من ... خ... خیلی...
اه چویا خودتو جمع و جور کن و بهش بگو.
+ من .... من ... نمیتونم.
- ی ... یع ... یعنی چی که نمیتونی؟(اخی نالاحت شدم 😥😥)
دازای بلند میشه و روبه روم می ایسته . خوبه.
+ منظورم اینه .
کیسش کردم و دازای همونجوری مثل مجسمه فقط به من نگاه میکرد.خنده داره😂. (چویا بچه رو تا مرز سکته بردیا ، حواست باشه💢)
- چویا ... یعنی تو ...
+ قبول میکنم دازای.
- اوه چویا ... دوست دارم.
+ ولی من دوست ندارم ... من عاشقتم.
محو تماشا کردنش بودم که با حلقه شدن دستش دور کمرم به خودم اومدم. تا بخوام کاری کنم با اون یکی دستش صورتم و قاب میکنه و عمیق میبوستم. (💖💖💖)
[دازای]
از اول منتظر همین لحظه بودم. از وقتی که دیدنش. این گردنبند رو هم واسه همین گرفتم که به چویا نشون بدم که دوسش دارم.
- چویا! حالا که مدرست تموم شده و دیگه کاری نداریم، فردا شب حرکت میکنیم . باید قبل از ماه نقره ای برگردیم.
+ باشه. امشب پدر و مادرم خونه نیستم.(فکر های بد بد نکنین😅)
- منظورت؟
+ یعنی امشب تنهاییم.
- خب این یعنی باید مراقب باشیم ماه آبی نیاد؟(دازای فقط جوابت 😐😒)
+ اگه اوه آبی میومد هم تو میکشتش.
- خب پس چی؟
+ منظورم اینه که میتونیم با هم تو یه تخت بخوابیم و با هم تنها باشیم بدون اینکه مادرم گیر بده.(گفتم که فکرای بد بد نکنین 😅🌚)
- آها! پس منظورت این بود. اره بیبی؟
+ یه جورایی. ولی لطفاً الان نه ... ددی.
- باشه هویج کوچولوی من.
+ بهم نگو هویچ 💢💢🤬🤬
- خب باشه پس بهت میگم چوچو.
+ خب... باشه.
- خیلی خب . بریم.
+ های.
با هم دیگه رفتیم خونه و هیچ خبر نداشتیم که اون شب آخرین شب ما بود و قرار بود که تا یه مدت از هم دور باشیم.
...
_________________________________________
خب خب خب. اینم از این پارت.
از اینکه حمایتم میکنین ممنونم ❤️❤️
همونطور که دازای گفت قراره یه سری اتفاقات خاصی بیوفته. 😈😈
و در آخر لایک و فالو فراموش نشه 💖
جانه 👋🏻👋🏻
باورم نمیشه. امکان ندارد. یعنی واقعا داره اتفاق میافته. دا ... دازای .... د .. داره از ... م .. من...
- ناکاهارا چویا ، میشه برای همیشه مال من باشی؟
.....+
- چویا ؟
+ دازای ... م .. من ...
- ....؟
+ من ... خ... خیلی...
اه چویا خودتو جمع و جور کن و بهش بگو.
+ من .... من ... نمیتونم.
- ی ... یع ... یعنی چی که نمیتونی؟(اخی نالاحت شدم 😥😥)
دازای بلند میشه و روبه روم می ایسته . خوبه.
+ منظورم اینه .
کیسش کردم و دازای همونجوری مثل مجسمه فقط به من نگاه میکرد.خنده داره😂. (چویا بچه رو تا مرز سکته بردیا ، حواست باشه💢)
- چویا ... یعنی تو ...
+ قبول میکنم دازای.
- اوه چویا ... دوست دارم.
+ ولی من دوست ندارم ... من عاشقتم.
محو تماشا کردنش بودم که با حلقه شدن دستش دور کمرم به خودم اومدم. تا بخوام کاری کنم با اون یکی دستش صورتم و قاب میکنه و عمیق میبوستم. (💖💖💖)
[دازای]
از اول منتظر همین لحظه بودم. از وقتی که دیدنش. این گردنبند رو هم واسه همین گرفتم که به چویا نشون بدم که دوسش دارم.
- چویا! حالا که مدرست تموم شده و دیگه کاری نداریم، فردا شب حرکت میکنیم . باید قبل از ماه نقره ای برگردیم.
+ باشه. امشب پدر و مادرم خونه نیستم.(فکر های بد بد نکنین😅)
- منظورت؟
+ یعنی امشب تنهاییم.
- خب این یعنی باید مراقب باشیم ماه آبی نیاد؟(دازای فقط جوابت 😐😒)
+ اگه اوه آبی میومد هم تو میکشتش.
- خب پس چی؟
+ منظورم اینه که میتونیم با هم تو یه تخت بخوابیم و با هم تنها باشیم بدون اینکه مادرم گیر بده.(گفتم که فکرای بد بد نکنین 😅🌚)
- آها! پس منظورت این بود. اره بیبی؟
+ یه جورایی. ولی لطفاً الان نه ... ددی.
- باشه هویج کوچولوی من.
+ بهم نگو هویچ 💢💢🤬🤬
- خب باشه پس بهت میگم چوچو.
+ خب... باشه.
- خیلی خب . بریم.
+ های.
با هم دیگه رفتیم خونه و هیچ خبر نداشتیم که اون شب آخرین شب ما بود و قرار بود که تا یه مدت از هم دور باشیم.
...
_________________________________________
خب خب خب. اینم از این پارت.
از اینکه حمایتم میکنین ممنونم ❤️❤️
همونطور که دازای گفت قراره یه سری اتفاقات خاصی بیوفته. 😈😈
و در آخر لایک و فالو فراموش نشه 💖
جانه 👋🏻👋🏻
۹.۹k
۱۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.