پارت۴۲
#پارت۴۲
با تکون خوردن تخت از خواب بیدار شدم ، یه نگاهی به امیر کردم که با لبخند گفت:الی بلند شو باید بری دانشگاه
گفتم :باشه ولی لباس ندارم که
گفت:صبحونه که خوردیم میریم خونه شما تا لباس بپوشی
یه نگاهی به ساعت کردم۶:۰۸دقیقه صبح بود
گفتم:هنوز که خیلی زوده
گفت:خب اینجوری وقت نمیکنیم خونه شماهم بریم
اوهومی گفتم و رفتم تو سرویس بهداشتی اتاق امیر، بعداز انجام عملیات اومدم بیرون صورتم رو شستم و لباس دیشب رو پوشیدم چون دیگه لباس نداشتم همراه امیر رفتیم تو اشپزخونه به مادر جون و پدر جون سلام کردم و نشستم ، وقتی صبحبیای
خوردیم ، امیر گفت:الی میرم ماشین روشن توهم سریع بیا
باشه ای گفتم و کیفم رو از رو کاناپه برداشتم از مادر جون و پدر جون خداحافظی کردم و رفتم توی حیاط ، بوی گل محمدی فضارو پر کرده بود، سوارماشین شدم ، توی راه امیر درباره ی دانشگاه باهام صحبت کرد ، وقتی رسیدیم ماشین رو پارک کرد و پیاده شد ، کلید رو از تو کیف برداشتم و در حیاط رو باز کردم ، رفتم که در خونه باز کنم ، ای به خشکی شانس کلید رو در نمیخورد ،، بقیه هم خواب بودن ،
گفتم:امیر چیکار کنیم حالا
امیر:مگه پله ها به بالکون اتاقت راه نداره؟؟
یه نگاهی به پله ها کردم ولی بالا رفتن ازش خیلی سخت بود ، همراه امیر رفتیم توی بالکون
گفتم:امیر قدم نمیرسه برم بالا
گفت:من بلندت میکنم
گفتم:خو اخه میفتم
گفت:نوچ تا وقتی من کنارتم نمیوفتی
یه لبخند زدم که بغلم کرد و گفت،:سعی کن پاهات رو بزاری لبه پنجره
گفتم:باش
باهزار بدبختی پاهام رو گذاشتم اونجا و رفتم بالا در پنجره رو باز کردم و رفتم تو اتاق رو به امیر گفتم:وایسا الان در رو باز میکنم
رفتم پایین ودر خونه رو باز کردم امیر اومد تو ، باهم رفتیم تو اتاق
گفتم:امیر من میرم حموم سریع میام بیرون
گفت:باش منم میخوابم تا بیای
حوله رو برداشتم و رفتم تو حموم یه دوش حسابی گرفتم و اومدم بیرون ، حالا چجوری لباس بپوشم روم نمیشد، جلو امیر لباس بپوشم ولی اونکه خواب بود
شلوارم رو پوشیدم ، یه تاپ هم تنم کردم ، داشتم مانتو انتخاب میکردم که امیر ازپشت بغلم کرد
ادامه دارد
با تکون خوردن تخت از خواب بیدار شدم ، یه نگاهی به امیر کردم که با لبخند گفت:الی بلند شو باید بری دانشگاه
گفتم :باشه ولی لباس ندارم که
گفت:صبحونه که خوردیم میریم خونه شما تا لباس بپوشی
یه نگاهی به ساعت کردم۶:۰۸دقیقه صبح بود
گفتم:هنوز که خیلی زوده
گفت:خب اینجوری وقت نمیکنیم خونه شماهم بریم
اوهومی گفتم و رفتم تو سرویس بهداشتی اتاق امیر، بعداز انجام عملیات اومدم بیرون صورتم رو شستم و لباس دیشب رو پوشیدم چون دیگه لباس نداشتم همراه امیر رفتیم تو اشپزخونه به مادر جون و پدر جون سلام کردم و نشستم ، وقتی صبحبیای
خوردیم ، امیر گفت:الی میرم ماشین روشن توهم سریع بیا
باشه ای گفتم و کیفم رو از رو کاناپه برداشتم از مادر جون و پدر جون خداحافظی کردم و رفتم توی حیاط ، بوی گل محمدی فضارو پر کرده بود، سوارماشین شدم ، توی راه امیر درباره ی دانشگاه باهام صحبت کرد ، وقتی رسیدیم ماشین رو پارک کرد و پیاده شد ، کلید رو از تو کیف برداشتم و در حیاط رو باز کردم ، رفتم که در خونه باز کنم ، ای به خشکی شانس کلید رو در نمیخورد ،، بقیه هم خواب بودن ،
گفتم:امیر چیکار کنیم حالا
امیر:مگه پله ها به بالکون اتاقت راه نداره؟؟
یه نگاهی به پله ها کردم ولی بالا رفتن ازش خیلی سخت بود ، همراه امیر رفتیم توی بالکون
گفتم:امیر قدم نمیرسه برم بالا
گفت:من بلندت میکنم
گفتم:خو اخه میفتم
گفت:نوچ تا وقتی من کنارتم نمیوفتی
یه لبخند زدم که بغلم کرد و گفت،:سعی کن پاهات رو بزاری لبه پنجره
گفتم:باش
باهزار بدبختی پاهام رو گذاشتم اونجا و رفتم بالا در پنجره رو باز کردم و رفتم تو اتاق رو به امیر گفتم:وایسا الان در رو باز میکنم
رفتم پایین ودر خونه رو باز کردم امیر اومد تو ، باهم رفتیم تو اتاق
گفتم:امیر من میرم حموم سریع میام بیرون
گفت:باش منم میخوابم تا بیای
حوله رو برداشتم و رفتم تو حموم یه دوش حسابی گرفتم و اومدم بیرون ، حالا چجوری لباس بپوشم روم نمیشد، جلو امیر لباس بپوشم ولی اونکه خواب بود
شلوارم رو پوشیدم ، یه تاپ هم تنم کردم ، داشتم مانتو انتخاب میکردم که امیر ازپشت بغلم کرد
ادامه دارد
۵۵.۹k
۰۵ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.