دزد p1
...ا/ت...
اون روز داشتم با دوستام توی جنگل تولد نوا رو جشن میگرفتیم که...
...جونگ کوک...
من جونگ کوکم و ۲۷ سالمه از وقتی بچه بودم پدرم یه مافیا بود وقتی ۱۹ سالم شد توسط دشمناش به ق*تل رسید از اون موقع به بعد من به جای اون شدم لیدر مافیا
-:قربان همه ی خدمتکارامون به جز اجوما کش*ته شدن چه دستوری میدید؟
جونگ کوک:مثل همیشه برید و دوباره خدمتکار پیدا کنین
-:چشم قربان
(میره بیرون...ا/ت و دوستاش توی جنگل)
اریا:حالا نوبت فوت کردن شمع هاست
ایشا:وقتی گفتیم ۳ فوت کن تا اون موقع یه آرزو کن
نوا:باشه
-:۱،۲،۳ فوت کن!
(شمع رو فوت میکنه)
-:تولدت مبارک
(یه ون میاد)
هانا:اون دیگه چیه؟
اریا:یه ون بزرگه
ایشا:اینجا چیکار میکنه؟
ا/ت:فکر کنم داره میاد طرف ما
(ون نزدیک دخترا میشه چندتا مرد هیکلی و با چهره ی پوشیده شده میان و اونا رو بزور وارد ون میکنن)
نوا:ولمون کنین کمک!
اریا:با ما چیکار دارین؟
(یکی از ادم رباها دخترا رو بیهوش میکنه)
...ا/ت...
چیز زیادی یادم نمیاد فقط میدونم چند نفر ما رو بزور وارد ون کردن و بیهوشمون کردن وقتی به هوش اومدم با دوستام توی یه اتاق بودیم یکم بعد بقیه هم به هوش اومدن
اریا:ما...کجاییم؟
نوا:ما رو دزدیدن
هانا:چی؟ باورم نمیشه
ا/ت:حالا چیکار کنیم؟
ایشا:قراره باهامون چیکار کنن؟
(یه مرد به اسلحه وارد اتاق میشه)
نوا:شما کی هستین؟با ما چیکار دارین؟
مرد:ما به خدمتکار نیاز داشتیم تا کارای این عمارت رو انجام بده
نوا:شما ما رو دزدیدین تا کاراتونو انجام بدیم؟
مرد:اره
نوا:چی؟ای عوض*ی ها!
مرد:بهتره به حرفمون گوش کنین وگرنه میکشیم*تون حالا زود بیاید دنبالم تا رئیس شما رو ببینه
نوا:ما با شما جایی نمیایم!
مرد:خب اگه اینجوریه دوست داری اول کید بک*شم؟
ایشا:نوا بیا بریم من نمیخوام کسی بمیره
نوا:اما___
ایشا:میدونم اما ما زورمون به اونا نمیرسه بهتره هرچی که میگن رو انجام بدیم
نوا:خیلی خب
مرد:خوبه بیاید دنبالم
(دخترا به دنبال مرد میوفتن و به اتاق رئیس میرن)
مرد:قربان میشه بیایم داخل
جونگ کوک:بیا
(وارد اتاق میشن)
مرد:اینم از خدمتکارا
جونگ کوک:خوبه اینا جوونن میتونن زیاد کار کنن...خب خودتونو معرفی کنین
(کسی چیزی نمیگه)
مرد:فکر کنم متوجه نشدین دوست دارین بمی*رین؟
ایشا:من ایشا هستم
اریا:منم اریا هستم
هانا:منم هانا هستم
نوا:من نوائم
ا/ت:منم ا/ت هستم
جونگ کوک:اول از همه بگم شما فقط اینجا کار میکنین در غیر این صورت میمی*رید و فکر فرار به سرتون نزنه خب اونا رو ببر پیش اجوما تا قوانین رو بهشون بگه
مرد:چشم قربان،بیاید دنبالم
(دخترا پیش اجوما میرن)
مرد:اجوما اینا خدمتکارای جدیدن لطفا قوانین رو بهشون بگو
اجوما:باشه میتونی بری
مرد:چشم
(مرد میره)
#فیک
اون روز داشتم با دوستام توی جنگل تولد نوا رو جشن میگرفتیم که...
...جونگ کوک...
من جونگ کوکم و ۲۷ سالمه از وقتی بچه بودم پدرم یه مافیا بود وقتی ۱۹ سالم شد توسط دشمناش به ق*تل رسید از اون موقع به بعد من به جای اون شدم لیدر مافیا
-:قربان همه ی خدمتکارامون به جز اجوما کش*ته شدن چه دستوری میدید؟
جونگ کوک:مثل همیشه برید و دوباره خدمتکار پیدا کنین
-:چشم قربان
(میره بیرون...ا/ت و دوستاش توی جنگل)
اریا:حالا نوبت فوت کردن شمع هاست
ایشا:وقتی گفتیم ۳ فوت کن تا اون موقع یه آرزو کن
نوا:باشه
-:۱،۲،۳ فوت کن!
(شمع رو فوت میکنه)
-:تولدت مبارک
(یه ون میاد)
هانا:اون دیگه چیه؟
اریا:یه ون بزرگه
ایشا:اینجا چیکار میکنه؟
ا/ت:فکر کنم داره میاد طرف ما
(ون نزدیک دخترا میشه چندتا مرد هیکلی و با چهره ی پوشیده شده میان و اونا رو بزور وارد ون میکنن)
نوا:ولمون کنین کمک!
اریا:با ما چیکار دارین؟
(یکی از ادم رباها دخترا رو بیهوش میکنه)
...ا/ت...
چیز زیادی یادم نمیاد فقط میدونم چند نفر ما رو بزور وارد ون کردن و بیهوشمون کردن وقتی به هوش اومدم با دوستام توی یه اتاق بودیم یکم بعد بقیه هم به هوش اومدن
اریا:ما...کجاییم؟
نوا:ما رو دزدیدن
هانا:چی؟ باورم نمیشه
ا/ت:حالا چیکار کنیم؟
ایشا:قراره باهامون چیکار کنن؟
(یه مرد به اسلحه وارد اتاق میشه)
نوا:شما کی هستین؟با ما چیکار دارین؟
مرد:ما به خدمتکار نیاز داشتیم تا کارای این عمارت رو انجام بده
نوا:شما ما رو دزدیدین تا کاراتونو انجام بدیم؟
مرد:اره
نوا:چی؟ای عوض*ی ها!
مرد:بهتره به حرفمون گوش کنین وگرنه میکشیم*تون حالا زود بیاید دنبالم تا رئیس شما رو ببینه
نوا:ما با شما جایی نمیایم!
مرد:خب اگه اینجوریه دوست داری اول کید بک*شم؟
ایشا:نوا بیا بریم من نمیخوام کسی بمیره
نوا:اما___
ایشا:میدونم اما ما زورمون به اونا نمیرسه بهتره هرچی که میگن رو انجام بدیم
نوا:خیلی خب
مرد:خوبه بیاید دنبالم
(دخترا به دنبال مرد میوفتن و به اتاق رئیس میرن)
مرد:قربان میشه بیایم داخل
جونگ کوک:بیا
(وارد اتاق میشن)
مرد:اینم از خدمتکارا
جونگ کوک:خوبه اینا جوونن میتونن زیاد کار کنن...خب خودتونو معرفی کنین
(کسی چیزی نمیگه)
مرد:فکر کنم متوجه نشدین دوست دارین بمی*رین؟
ایشا:من ایشا هستم
اریا:منم اریا هستم
هانا:منم هانا هستم
نوا:من نوائم
ا/ت:منم ا/ت هستم
جونگ کوک:اول از همه بگم شما فقط اینجا کار میکنین در غیر این صورت میمی*رید و فکر فرار به سرتون نزنه خب اونا رو ببر پیش اجوما تا قوانین رو بهشون بگه
مرد:چشم قربان،بیاید دنبالم
(دخترا پیش اجوما میرن)
مرد:اجوما اینا خدمتکارای جدیدن لطفا قوانین رو بهشون بگو
اجوما:باشه میتونی بری
مرد:چشم
(مرد میره)
#فیک
۳.۲k
۱۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.